بامیان گنجی در ویرانه ها
تاریخ نشر جمعه ۲۵ اپریل ۲۰۱۴ هالند
بامیان گنجی در ویرانه ها
سفرنامه :
استاد درمحمد وفاکیش
تشویش هشت ماه انتظارت اعلان نتایج امتحان کانکور پوهنتون در ذهنم سنگینی میکرد. در هرات مساعی ام برای یافتن کار نتیجه نداد، بناء روانه یی کابل شدم. در آنجا به وزارت معارف وقت عارض و امر تقررم را بحیث معلم قراردادی در ولایت بامیان بدست آوردم.
سفری را که با یک بس ساعت چهار صبح از سرای عقب سینمای تیمورشاهی آغازکرده بودم، ساعت هشت شام با رسیدن در بازار شهر بامیان پایان یافت.
شب را با رهنمایی یک تن از مسافران بس در یک سماوار گذشتاندیم. این سماوار از اینکه جایی برای خواب شدن نداشت، مسافران در حالیکه چاینک های چای را کنار دستهای شان گذاشته بودند، با گوش دادن به مرثیه هاییکه به مناسبت شهادت حضرت امام حسین (رض) پخش میشد، شب رابه آخررسانیدند.
با روشن شدن هوا از سماوار بیرون شده و خواستم صبح فراموش ناشدنی را با تنفس هوای گوارای دره های افتاده در دامن کوهستانات هندوکش ،بابا و نظاره یکی آباد ترین شهرهای خراسان قدیم آغازنمایم.
تماشای پیکره های بودا که وجاهت، ظرافت و قابلیت نیاکان ما را در ابداع آبدات بی بدیل تاریخی و هنری به وضاحت متبارز میساخت، نظر هر تازه واردی را به خود جلب میکرد.
چنانکه مورخ شهیروطن میرغلام محمدغبارنوشته اند:”زنده ګى شهربامیان ازقرن اول تا قرن سیزدهم ادامه داشت ودر طی یکهزار دو صد سال نماینده چندین تمدن افغانستان بود. در قرنها پیش از ظهور اسلام هنگامیکه شهر بلخ مرکز تجارت بین المللی و محور شاهراه هاى عمده آسیا بود (ازغرب بجانب امپراتوری رومن، از شمال مشرق بطرف چین و از جنوب مشرق به هندوستان) صنعت گر یک، ودیک دردره های کابل و کندهارا به عروج خود رسیده و به سمت باختر پیش میرفت. در چنین وقتی بامیان که معبر کاروانها بین بلخ و پشاور بود رو به ارتقا واعتلا نهاد.” ۱
ولی من بامیان صده بیستم را یک شهر کاملا فراموش شده یافتم که بعد از شبیخون چنگیز که به انتقام مرگ نوه اش «موتوجن» پسر جغتای بدست سنگرداران بامیانی ، این شهرکاملا ویران وباشنده ګانش قتل عام ګردیدند، دستی برای آبادی مجدد آن نجنبیده و خون جان بکفان این ولایت به دفع آفت چنگیز که بخش بزرگی از سرزمینهای شرق را زیر سم ستورانش خرد و خمیرکرده بود همچنان در سنگفرش سنگرها بی بها باقی مانده بود.
منکه مثل صد ها و هزارها فرزند این وطن جز فزودنبر سیلاب اشکی که بر ویرانه های تاریخ ما در جریان است، چاره دیگرنداشتم ، جهت خریداری چیزهای ضروی وارد بازارشهربامیان شدم.
شیبر :
درد و جناح دره ییکه از غرب کوتل شیبر به طرف مرکز ولایت بامیان ادامه مییابد، آبادیهای با فاصله های دور از یکد یگر قرار دارند. در ادامه این مسیر در میان دو شاخه از هندوکش غربی، در وسط انبوه از درختان چنار، مکتب متوسطه شنبل قرارداشت .
اهالی زحمتکش و علاقه مند به فرهنگ و تعلیم که این مکتب منسوب به آنها بود، در اجرای وظیفه معلمی و انجام خدمات ممکن فرهنگی برایم قوت قلب میداد. بناء به همکاری و تشویق سرورالدین خان آمر مکتب، نمایشنامه را به نام مادر ترتیب و آنرا در روز مادر برای اولیای شاگردان و سایراهالی منطقه به نمایش گذاشتیم.
اثرات مثبت این اقدام کوچک فرهنگی ما را تشویق نمود تا بعدأ نشستهای فرهنگی مشترکی را با مردمان محل، ماه یکبار ادامه دهیم.
ما در کنارکار مشترک برای انجام موثرانه مسئولیتی که به حیث آموزگاران به عهده ما بود، برای سبک کردن نگرانیهای دور از خانه وخانواده های خویش،گاه در چهار دیواری مکتب که محل کار وهم محل بود و باش ما بود شوخیهای نمکینی را به راه میانداختیم.
در مکتب دو اتاق برای شب باش وجود داشت. من باشنده شهر هرات، غلام صدیق از ولسوالی غوریان هرات، محمد یوسف از شهر چاریکار ولایت پروان، محمد یعقوب و روح الامین از ولسوالی سرکانی ولایت کنر در یک اتاق، سرورالدین، غلام محمد، پیر محمد و دلاور از اهالی بامیان در اتاق دیگر زنده گی میکردند.
دلاور یک مرد خیالاتی بود، او در طول حیاتش از محل تولدش پا بیرون نگذاشته بود، بناء تصاویر دنیای بیرون از آنجا را در ذهنش به روایات اساطیری چون رستم نامه، سکندرنامه امیرحمزه صاحب قران و امیرارسلان رومی جا داده بود.
لذا گاه و ناگاه با رخش خیالش دره های تنگ و تاریک افتاده در میان شاخه های هندوکش غربی وکوه بابا را زیر و زبر میکرد و در مورد حوادث شگفتی آور در هر پل و پشته آنها فسانه ها میگفت.
شب جمعه بود، دلاور خان برای یک قبرغه اختلاط داخل اتاق ما شد. یوسف خان او را بالای چهارپایی منجی اش شانده و از لحاف و بالشتش برای او تکیه گاهی درست کرد. مقداری توت و تلخان را که در بکسش به روز مبادا نگهداری میکرد، پیش رویش گذاشته و چای سیاه را که به رنگش به خون کفتر همسری میکرد به پیاله بلغمی ریخته و به او تعارف نمود و خود با چشم و گوش باز کنارش نشست.
دلاور پارچه از تلخان را برداشت و روی آن با لذت تمام جرعه یی از چای سیاه را بالا کشید. بانیمه نگاهی به ما که سراپا گوش شده بودیم، نظری به تعمیر مکتب متوسطه شنبل و تراکمی از درختان چنار که آنرا محاط کرده بودند انداخته گفت: اینجا سنگین است، یعنی درمیان آن جنیات جا گرفته اند. من خود به چشم سر چند بار آنها را دیده ام.
بعد چینی به پیشانی انداخته افزود: شام گاو گم بود، همهمه باد تندیکه از بلندیهای کوتل شیبر برخواسته بود و در میان شاخه های درختان چنار میپیچید، مورا در بدن راست میکرد. من وقتی از تشنابها که در کنار جنگل قرار دارد بیرون شدم، به قات جنگل نظر انداختم. ناگهان مرد کوتاه قامتی که لباس سفید به تن و دستمال سبزی به شانه داشت در برابر چشمانم قرارګرفت.
من ترسیده یکقدم عقب رفتم، او را دیدم که به اندازه همین قدمی که من به عقب برداشته بودم بیشترقد کشید. بناء هر چندیکه عقب میرفتم او به همان تناسب قد میکشد، تا جاییکه باسروگردنی بلندتر از درختان چنار قرارگرفت.
فریاد در راه گلونم بسته شد، تمام قوایم را جمع از فرق سر چیغ زدم. بعد فکرکردم سرم بر تنه ام چنان سنگینی میکند که وجودم تحمل آنرا ندارد. به اطرافم چرخیده نقش زمین شدم. وقتی در اثر آبیکه اندیوارها به سر و رویم پاشیده بودند دوباره بخودآمدم.
از آن تاریخ به بعد چند بار در نیمه های شب، زمانی که غرق خواب بودم، با باز شدن دروازه از خواب بیدار شده ام، مرد جامه سپیدی را دیده ام که داخل اتاق شده و چند لحظه یی در برابر الماری کتابها ایستاده و چندتای آنرا ورق زده و دوباره برگشته است. من برای مطلع ساختن هم اتاقی ها داد وفریا د سر دادم. آنها از خواب بیدار شده و بالایم صدا زده اند: دلاور! به پهلو به خواب ترا سیاهی پخش کرده است.
علاوه تأ در این منطقه گرگ نیز وجود دارد، زمستان گذشته ما همه یکی آنرا در بالای صخره بلندی که به طرف شمال مکتب قرار دارد دیده ایم. شیر نیز در این منطقه است، ولی گردنم را چه بند کنم من تا حال در اینجا آنرا ندیده ام.
من گفتم: در این منطقه کوهستانی احتمال موجودیت گرگ میرود، ولی وجود شیر در این محل ناممکن مینماید. من فکر میکنم که تصور وجود شیر ناشی از وجه تسمیه شیبر است که معنای یک حیوان دورگه از نسلهای شیر و ببر را دارد که به قامت بلندتر و به تنه بزرگتر از شیر میباشد.
گذشتگان ما وقتی قامت بلند و وجود بزرگ این کتل را در مسیر راه شان دیدند، نام شیبر را بر آن گذاشته اند.
موضوع سخن تا نیمه های شب، شیر، محل بود و باش و قوت چنگ و دندان آن شد. دلاور به اتاقش برگشت و ما روی بسترهای خویش به خواب رفتیم.
آفتاب صحن مکتب را پر کرده بود، ما با استفاده از آرامشی که روزهای جمعه درمحل زنده گی مابه وجود میآمد، مصروف مطالعه بودیم که ناگاه دلاور داخل اتاق ما شد در حالیکه از سر تا پا میلرزید، رویش را به ما و انگشتش را به طرف جنگل گرفته با لکنت زبان گفت: شیر،شیر در جنگل!
ما به دنبال او از اتاق بیرون شدیم، با تحیر هم اتاقیهای او را دیدیم که خود را به وسایل جارحه و ناریه جهت مقابله با شیر آماده ساخته بودند.
یوسف خان ما هم تنبه ۱ در را برداشت و یعقوب خان قطار وزمه اش را که مجهز به یک تفنگچه اشتار بود به گردن انداخت و شجاعانه در ضف اول مبارزه با شیر قرار گرفت.
زیر فرمان دلاورخان عملیات تقرب، جهت بیرون راندن و یا کشتن شیر موفقانه به پیش میرفت. درین موقع متوجه شدیم درمحلی که دلاورخان قرارگاه شیر میخواندش الاغی بیخیال مشغول چرابود.
دلاور وقتی الاغ را دید چهره اش دوباره سرخی انداخت، صدایش رسایی از دست رفته را باز یافت در حالیکه از عمق سینه کلمه شکر را بیرون داد گفت: شکر که شیرنبود.
————————————————————————————–
۱- چوبیکه به عقب درب خانه به منظوربستن آن ګذاشته میشود.
نشئه افغانی:
پس از سپری نمودن چهار روز رخصتی در شهرکابل با سرویس غرازه ییکه داخل و جنگله آن از سواری و بار پر بود از سرای عقب مرقد تیمورشاه به قصد رفتن به بامیان به راه افتادیم.
بس در میان دره پیچ و تاب میخورد، شرشرآبهای زلال توأم با نسیم گواراییکه از دامنه های کوه هندوکش بر میخواست و بعد از لای پنجره ها داخل بس میشد با نمای مناظر دلفریب طبیعی که در دو طرف دره چهاردهی غوربند قرار داشتند، هر بیننده یی را مدهوش میساخت.
سیاحان خارجی که اکثریت سرنشینان بس را تشکیل میدادند، تحت تاثیر این فضای دلپذیر و فارغ از سر و صدای ماشینها، انواع مواد نشئه آور را بحد انتهای آن استفاده میکردند.
مرد دهاتی از باشنده گان ولایت بامیان که پهلویم نشسته بود گفت: عجب مردمی! هر کدام به اندازه وزن خود چیزهای نشئه آور را دود کردند و نوشیدند، ولی طوریکه معلوم میشود هیچ یکی از آنها تا حال نشئه نشده است ؟
با این گفته کیف نصوار به سرش زد، دست به جیب برده قطی آنرا از جیبش بیرون آورد، با انگشت روی قطی کوبید و بعد از نیم نگاهی روی آئینه که در یکطرف قطی نصب گردیده بود، سر آنرا باز و با اشتیاق تمام با دو انگشت مقداری نصوار را از قطی برداشته به میان کف دستش گذاشت و آنرا به دهان انداخت.
وقتی چشم یکی از سیاحان به قطی نصوار افتاد، رویش را به مرد دهاتی نموده پرسید این چیست؟
مرد دهاتی به جواب گفت: مستر! این یک نشئه افغانی است.
سیاح وقتی مواد سبز رنگ داخل قطی را دید با تعجب گفت: من به تمام مواد نشئه آور مثل چرس، تریاک و هیروئین که در افغانستان یافت میشوند، معلومات کافی دارم، آیا اینجا غیر از اینها چیزی دیگری برای نشئه پیدا میشود؟
مرددهاتی رویش رابه سیاح نموده گفت:
مستر! چرس، هیروئین وچیزهای دگر،برای نشئه یی شما خارجیها ست، ولی این که نصوار نام دارد برای نشئه ما افغانها است.
سیاح با شنیدن کلمه نشئه، اشتهایش تحریک شد، با التماس به مرد دهاتی گفت: میتوانم ازاین نشئه مخصوص شما استفاده کنم؟ مرد دهاتی گفت: البته که میتوانی استفاده کنی، اما بشرطیکه توان هضمیشه داشته باشی .
سیاح به خاطرکم اهمیت نشان دادن هر نوع مواد نشئه آور بالای جسمش، شانه هایش را بالا انداخته دستش را جهت گرفتن یک دهن نصوار به سوی مرد دهاتی دراز نمود.
مرد دهاتی، دستش را کوتاه ننموده یک دهن نصوار به کف دستش گذاشت.سیاح آنرا بلا درنگ به دهن انداخت.
چندلحظه یی نگذشته بود که لرزه بر اندام اوافتاده کف از دهانش سرکرده به یک پهلو غلطید.
با تماشای حالت قریب به موت او، دریور بس را توقف داد، با مساعی هم او را از بس بیرون کشیده از آب سرد دریای چهاردهی غوربند به سر و رویش پاشیدیم، چنددقیقه یی نگذشته بود که چشمانش را باز کرد و به دور و برش دید. با دیدن هموطن بامیانی ما لبانش به خنده بازشد.
سپس دستش را به جیب برد ویک بیست دالری را از جیبش بیرون آورده رویش را به مرد دهاتی نموده گفت:
اگرامکان دارد این پول را بگیرید و آن نشئه افغانی را به من دهید تا به کشورم برده به وطندارانم بگویم:هر زمانیکه در افغانستان شوق نشئه افغانی به سرتان زد،احتیاط را مراعات کنید!
جناب وفاکیش عزیز ، این سفر نامه خاطره جالب و خواندنی بود .موفق وسلامت باشید . مهدی بشیر
داستان بسیار عالی بود مرا نیز تحت تاثیر انداخت این داستان که ممکن حقیقت داشته باشدمورد پسند من قرار گرفت استاددست تان درد نکند