گفتمش ، گفت
گفتمش ، گفت
الحا ج محمد ابراهیم “حبیب زی “
تاریخ نشر سه شنبه پنجم ثور ۱۳۹۱ – ۲۴ اپریل ۲۰۱۲
گفتمش بگـذرم از جـان و دل در کـفم خون منست
گفـت نـازم آن دل کـه پـیونـد بـی چـون منسـت
گفتمش آن کـیست که والـه وشیدا ومجنون تواست
گـفت دانـم آئیـنـۀ قلب تـو در قـلب خـونـین منسـت
گفتمش ایـن سـوزدل، چشـمت بـا شعـله آشنا میکند
گـفت چشـم من خـود شعـلۀ یا قـوت افسـون منست
گفتمش از حسـرت دیـدارچشـم ودلـم گـردیده کـور
گفت چشـم خـود گـر وا کنی عـالـم مجنـون منست
گفـتمـش دل را فــدای دل نمـودن کـار کـیسـت ؟
گفت مـیـدانم آن عاشـق تـوئی اما این قانون منست
گفتمش طبـع شـعرم از چـشـمان تـو آبش می بـرد
گفت آری اشک مـن در عشـق مـن جیهـون منست
گفتمش این” حبیب “عاشق آنست که تراببریده است
گفت ز یک جا آب میخـوریم دل من مرهون منست
الحاج محمد ابراهیم “حبیب زی “
دیدگاه بگذارید