نمیدانم …
تاریخ نشر دوشنبه ۱۳ اکتوبر ۲۰۱۴ هالند
نمیدانم …
پروین مشتعل
نمیدانم که نفسم بند نفس های کیست
شعرم بیگمان در رویأ کیست
دل محو تماشای رخ گلگون کسیت
میگذرد همه شب خیالم از پنجره رویا کسی
درشبهای مهتابی و دل به هوای کسی
بی سبب از عشق کسی جنون زداه م
سایه کیست بدیوار دلم
عشق تسخیر شده میکشدم اهسته واهسته بجنون
دست وپای بسته به زنجیر کسی
ای بسا رحم کن و مرااز خیالت کن بیرون
ابله شد کف پایم درصحرا ی کسی
بس کن
میشود سر بشانه مردانه ات نهم
واگرنه دیوارسایه بان بسیار است
پروین مشتعل
پروین جان عزیز ، بازهم مانند همیشه سروده عالیست. موفق باشید. مهدی بشیر
سلام بر شاعر
این چند سطر را به عنوان همخوانی تقدیم کردم:
نفست رشته ابریشم آبیست که آویزان است
اندکی دور تر از ذروه رنگی کمان رستم و ابر
پیچ و تابش که نشان از عطش باران است
از عطش نیست
در سرشت سر این رشته تپش بافته اند
و جهان
دیر گاهیست که در زمزمه بازی باد
و نفس های شما
هوس لحظه ی آرامش را
به حریری ز خیالات شما بافته است
تا تپش ها جاریست
لحظه ی آرامش
اما
در جهان آرزوی شیرین است