سروده آتش { سوگنامه شهید فرخنده }
تاریخ نشر شنبه ۱۶جوزا ۱۳۹۴ – ششم جون ۲۰۱۵ هالند
گردآورنده
رسول پویان
۱۳۹۴
دوستان محترم ، خواننده گان عزیز سایت ۲۴ ساعت و علاقمندان فیسبوک های ما !
حدود سه ماه قبل در شهر کابل در دو کیلو متری ارګ ریاست جمهوری و قو ماندانی امینه کابل در مسجد شاه دوشمشیره خانم جوانی در روز روشن بنام فرخنده به جرم سوختاندن قرآن کریم توسط یک تعداد از ملا های وحشی بیسواد و حامیان آنها که خود را ملا های باسواد میګویند و به او تهمت کردند و همچنان یک تعداد دزد ان ، جنایتکاران ، وحشی ها ، و کیسه بران ، طرفداران به اصطلاح مجاهدین و مربوط به گروه های وحشت ملی بسرکرده گی شرف بغلانی بی شرف توسط کارد ، سنگ ، چوب وی را به قتل رساندند و زیر موتر نمودند و بالاخره او را در آتش سوختاندند و به همکاری یک تعداد از پولیس های محل به شهادت رسید و در محکمه اول هم قرار معلوم اشخاص اصلی که مسؤول جنایت بودند که باید به اشد مجازات محکوم میشدند و لی قاضی و منسوبین محکمه یا مربوط جانی ها بودند ، یا پول گرفتند و یا از ترس زور مندان مجبور شدند که مجرمین اصلی را محکوم نکنند. امید در محاکم بعدی ای خیانت ها صورت نگیرد و حق به حقدار برسد. و مجرمین به جزای اعمال خودبرسند.
اخیرآ جناب آقای رسول پویان لطف کردند و به تعداد شصت پارچه شعر از شاعران عزیز سایت ۲۴ ساعت که قبلا در سایت نشر شده بود در مورد شهادت خانم فرخنده و همچنان تعدادی از شاعران عزیزی که با سایت ۲۴ ساعت در ارتباط نیستند ګرد آوری نموده اند وبرای نشر به سایت پر خواننده ۲۴ ساعت فرستاده اند که دربین آنها چند تا شعر عکس و نام ندارند .خودشان اشعار خود را میشناسند. به امید موفقیت همۀ شاعرانعزیزکه با سروده های زیبا شان همدردی خودرا در مورد شهادت خانم فرخنده ابراز نموده اند.
با عرض حرمت
مهدی بشیر
*************************************************************
توضیح
مرگ مظلومانۀ فرخنده در دل آتش نه تنها افغانستان، بلکه جهان را لرزاند. ماهیت و ژرفای احساسات خشن و افکار خطرناک افراطی مذهبی را در سطح گسترده یی افشا کرد. مرزهای مغشوش و تاریک خشونت و افراطگرایی را با تعادل و میانه روی تا حدود ممکن روشن ساخت. شیشۀ عمر دیو سیاه و سپید تعصب و خشک اندیشی تاجران دین فروش مقدس مآب را در سطح وسیعی شکست. بنای کلوخی سیاست محافظه کاران و سازشکاران دولتی را که در درازنای جنگهای پیاپی و بحرانسازی سده های پسین (خاصه چند دهۀ اخیر) شکل گرفته بود تا اندازه یی فروپاشانید.
طغیان و جوشش احساسات عمومی، اعتراض و دادخواهی اقشار مردم و جنبش بی باکانه و شجاعانۀ زنان در عمل نشان داد که تا هنوز احساس انسانی، عواطف نوع دوستی، رحم و دلسوزی، ظلم ستیزی و دادخواهی در نهاد مردم زنده است؛ فقط نیاز به انگیزه های واقعی و صادقانه دارد. تیغ خون آلود خشونت و افراط نمی تواند با رعب و وحشت مردم را از مبارزه برای آزادی و عدالت دور سازد. اعتراض ها و همدردی های اخیر به خوبی نشان داد که دیگر نمی توان مردم را از تابوهای عوامفریبانه و هیولاهای خودساخته ترساند.
مردم افغانستان، منطقه و جهان به روشنی دریافته اند که حاصل واقعی حرکت های افراطی و ایدئولوژیهای خشونت آمیز، متحجّر و تندروانۀ اسلامی بعد از جنگ دوم جهانی (که با ماهیت و ریخت جهان دو قطبی رابطۀ استراتیژیک داشت) طالبان، القاعده و داعش می باشند. ریشه های اصلی این افکار خطرناک و احساسات افراطی خشونتبار را (در دهه های اخیر)، می باست در هزاران مدرسۀ بنیادگرایانۀ پاکستان پیدا کرد؛ در مغزهای خشک و خشن افراطیون مذهبی عربستان سعودی، ایران و دیگر کشورهای اسلامی منطقه مشاهده نمود. مردم افغانستان و منطقه در حقیقت قربانی این سیاستهای استراتیژیک طرفهای درگیر و دلال های سیاسی می باشند.
افراطی های افغانستان و منطقه رباطهایی اند که به طور مستقیم و یا غیرمستقیم از سوی مراکز استراتیژیک اطلاعات و استخبارات قدرتهای جهانی کنترول و اداره می شوند. مردم در واقع هیزم و مواد سوخت این کورهای آتشناک اند.
اگر به جنایات طالبان و داعش نیم نگاهی داشته باشید با هزاران مثال از این خشونت های ضد انسانی و مغایر با کرامت انسانی رو بـرو می شـویـد. مرگ دردناک و بی رحمـانـۀ فـرخـنـده را می توان به مثابۀ انفجار غدۀ سرطانی خشونت و افراطگرایی در افغانستان تمثیل کرد؛ انفجاری که به راستی توانست در سطح کشور، منطقه و جهان اثرات عمیق و گسترده یی در قلوب پردرد و روان های مجروح مردم داشته باشد.
در مدت کمی پس از سوزانیدن فرخنده در دیگرگاه روز پنجشنبه ۲۸ حوت ۱۳۹۳ خورشیدی در شهر کابل، امواج سیل آسای رودبار احساسات، عواطف، ترحم، ظلم ستیزی، دادخواهی و عدالت پسندی زنان و مردان در سطح گستردۀ انترنیت و رسانه ها در میهن، منطقه و قاره های جهان به راه افتاد؛ صدها مقاله، شعر، قطعنامه، اعتراض نامه و نگاره خلق گردید. در این مجموعه تعدادی از شعرهای سروده شده را گردآوری کردم که نمایانگر احساسات، عواطف و طرز نگاه سرایندگان به این قتل المناک و دردناک است. از خوانندگان محترم تمنا دارم که به دون تعصب و تنگ نظری به فوران احساسات و عواطف متنوع سرایندگان توجه کنند.
رسول پویان
۱۵ / ۱ / ۱۳۹۴
فریاد خفه در گلوی «فرخنده»
خداوندا بگیر دستم!
منم یک زن، بدست کتلۀ مردان بیدانش
به من تهمت همی بندند
محکومم همی سازند، به کفر دین
به آتش سوزی قرآن
بیا مادر بگیر دستم
که تنهایم، نجاتم ده
تو میدانی و بابایم
که من خود طالب دینم
بیا بابا؛ نجاتم از غضب آلوده مردان ده
که میترسم….
ز وحشت پای تا سر لرزد اندامم
آهای مردم ……
مدد خواهم، نمایش نیست این حالم
بیائید این گدا را کمکی بر دامن اندازید
آهای مردم نیاز مندم، مدد خواهم….. مدد خواهم
دهید ای بی خدایان گوش، بر عذرم به فریادم
گناهم نیست، من پاکم
دروغ است اینکه بر آتش کشیدم، من قرآنی را
مزن با سنگ بر فرقم
مکوبم با لگد در خاک
مکن بی آبرویم، من مسلمانم، با سترم
مکن بیرون حجابم را، مکش مویم، مزن با چوب بر رویم
من هم مثل تو انسانم
ندارم طاقت این درد را
بهر خدا بس کن!!
بیا مادر بدادم رس
که می میرم ازین وحشت
نمی بینند چشمانم
دگر دستم ز کار اُفتاد
ببین مادر که پایم را به ضرب چوب بشکستند
بیا مادر ببین کین بی خدایان
دخترت را غرق خون کردند
برای حفظ نام شان، بر اثبات مقام شان
بیا بابا، بیا بابا ببین کز هر طرف، مردی مرا کوبد
چه دردی می کشم یارب، چه خون بارانم ای مادر
کشیدندم به بام و در، به زیر سینۀ موتر
شکست آنجا قفس در سینه ام
بغضم گلو بگرفت
نفس تا می کشیدم، می فشردند با دو دست شان گلویم را
چه دردی داشتم یارب، چه زخم آلودم ای مادر
دمی که جسمِ از هم پارۀ من را، به بی رحمی
کشیدند از پس موتر
سوی دریای کابل، واااای
چه خون آلوده بود، چشمانم از فرط قساوت ها
همی دیدم که پیهم سنگ ها بر فرق من می ریخت
صدای نارسم دیگر میان سینه مُرد، از ضرب
به چشمم هر طرف روئید گل از خون گرم من
مرا فریاد های «نعرۀ تکبیر» بالا بُرد
هنوزم جسم زخم آلود گرم من به آرامی
نفس میداد و جان میکند
که زان بالای بالا پرت گشتم، در دل دریا
چه دری داشتم مادر، نکرد احساس کس دردم
نفس اما هنوز هم بود، لای پرده های تن
دمی که روی جسمم تیل پاشیدند
دلم فریاد ها میشد، کشم
اما؛
ببستند با لباس چرک و بو ناکی دهانم را
مرا زیر لباس شان نهان کردند
که تا آتش بگیرد، جسم من
دوزخ شود جانم
نبودی مادرم، تا می کشیدی، زآتش سوزان
تو این فرزند دلبندت
چه دردی داشتم مادر، نکرد احساس کس دردم
هرآن یک حجره ام کآتش گرفت
از درد پاشیدم
ز خونم رنگ شد دامان فردوسش
فلک بشکست
قلب آسمان چون شیشه از هم ریخت
بهشت آتش گرفت و سوخت
از قهر جهالت ها
اگر من کفر بودم، پس چه نامم این خدایان جهالت را؟
بیا مادر، بر خیز و برایم دادخواهی کن
بگیر خاکستر گرمم به آغوشت
بده بر ضُجه های نارس فرخندۀ خود گوش
که جسمم مرده، لیکن زنده است فریاد و آوایم
که دادخواه عدالت هاست
که فریاد همه زنهاست
بیا مادر برای دختر خود داد خواهی کن…..
بیا مادر برای دختر خود داد خواهی کن….
******
هستی خـــدایا !!؟
کجـا هستی خـــدایا! کین همه وحشت بــــه راه افتـــد
روانی بـــودن زن هــم بـــه قــانــونِ، گنــــاه افـتـــد
کجا هستی خــدایا! تا بــه چنــــد همچون قساوت هــا
چه کم آری، بـــه مظلومی ار از تــو، یک نگاه افتــد
چـــرا در ســــرزمین مـرگ، هسـتِ زن روا کـــردی؟
که مردی جـای تـــو قاضیست، مردی هم گواه افتــــد
چـــرا یـــارب در آن صـــدر جهــــان آرام بنشســـتی
نمی خـــواهی کــه زن هم، دامنت را در پنـــاه افتـــد
چسان دیدی که این معصومِ معیوب و ز خود بیـرون
بـــه ضرب و شتم میــرد، سوزد در آتش، سیاه افتــد
کجا شد ای خــدا رحم ات، کجا شـــد عدل رحمـــانی
کــــه دهشت افگنی، جـایت به قبض روح، راه افتـــد
چـــرا فـــرخنــــدۀ معصـــوم را کمــبــود عـقــــلانـی
دلیـل کـفر او گــــردیـــــده در آتش چو کــــاه، افتــــد
بدرگـاه کی بـــایـــد رفـت یـــارب، غیــــر دربــــارت
کدام است آن قضـاوت گاه، تـــا زن دادخــواه افتـــــد
الهــــی طـــاقــت من رفـت از دسـتــم پنـــاهـــــــم ده
ببین کــز رگ رگ جــــانم غـم و افسوس و آه افتــــد
دلم صد پاره شد بـر مـــادر «فرخنــــده» کـــه آیــــا!
کجا بهــر نجـات دختـــرش بـــر پـــای شـــــاه افتـــــد
خـداونــــدا! دگــــر بس این تعـــدی بـــر زن افغــــان
که زن را بعـد تـــو در خلق انسان عِز و جـــاه افتـــد
دلم خواهـد ببنــــدی این قصــــابــان را بــــه زنــدانـی
کـلیــــد درگــــهِ زنـــــدان در اعمــــاق چـــاه افتــــــد
بنام تو قسم یـارب، کـــه «واهِب» از غضب لـــــرزد
دعـا گویــــد کـــه کاخ این ستمگــــاران، تبــــاه افتــــد
۲۰ / ۳ / ۲۰۱۵
صالحه وهاب واصل
هالند
************************************
ﺩﺭ ﺳﻮﮒ ﻓﺮﺧﻨﺪۀ ﺷﻬﻴﺪ
زهره صابر هروی
ﺣﺮﻑ ﺩﻟـﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ و ﺑـﺮ ﻟﺐ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔل هـای ﺁﺭﺯﻭی ﺩﻟـﻢ ﻧﺎ ﺷﮕـﻔـﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻳﻚ ﻓﺼﻞ اﻟـﺘﻤﺎﺱ به ﭙـﺎی ﻛﺴـﺎﻥ ﺷـﺪﻡ
ﺳـﻮﺩی ﻧﻜﺮد، ﺯجـۀ ﺟﺎﻧـﻢ ﻧﮕـﻔـﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻫﺮ ﻛﺲ بهنامﺷـﺮﻉﻟﮕﺪ زد بجان من
ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺧﺸﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ اﻳﻨﺠﺎ ﺷﮕﻔﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻧﺎ ﻣﺮﺩ ﺳﺮوِ ﻗﺎﻣﺖ ﻣﻦ ﺭا ﭼﻨﺎﻥ ﺷﻜﺴﺖ
ﺫﺭاﺕ ﺟـﺎﻥ ﻣـﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﻭﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻣـﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺗـﺶ ﺳـﺘمم ﺳﺨـﺖ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ
ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣـﻦ ﺑﮕﻮﺵ ﻛﺴﺎﻥ ﻧﺎ ﺷﻨﻔـﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔـﺮﮔﺎﻥ ﻭﺣـشی یی ﺳـﺘﻢ ﺁﻳﻴﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ!
ﻛﺸﺘﻨﺪ ﺑﺨﻮاﺭﻳﻢ، ولی ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺧﻔﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯﻫﺮﻩ ﺻﺎﺑﺮ ﻫﺮﻭی
۲۲ / ۳ / ۲۰۱۵
************
گل سرخ مزار
ﺯﻫﺮﻩ ﺻﺎﺑﺮ ﻫﺮﻭی
ﻣﺮاﺩﺭﻟﺤﻆﻪ ﻫـﺎی بیﻛﺴﻲ ﺑﺎﺻﺪ ﺟﻔـﺎ ﻛﺸﺘﻨﺪ
ﻭﺟـﻮﺩ ﻧـﺎﺯﻙ ﻣﻦ ﺭا ﺷﻜـﺴـﺘﻨﺪ و ﻣﺮا ﻛﺸﺘﻨﺪ
ﻣﺮا ﻋﺎصی ﺷﻤﺮﺩﻧﺪ و ﻋـﺪو و ﺩﺷـﻤﻦ ﻗﺮﺁﻥ
ﻣﺮا ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺖ ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ ﺑﺲ ﻧﺎﺭﻭا ﻛﺸﺘﻨﺪ
ﺯ ﻣـﻦ ﻋﻔـﺖ به ﻨﺎﻡ ﺩﻳـﻦ و ﺁﻳﻴﻦ ﺧـﺪا ﺑـﺮﺩﻧـﺪ
ﻣـﺮا ﺩﺭ بی ﺣﺠﺎبی ﻫـﺎ به ﻨﺎﻡ بی ﺨـﺪا ﻛﺸﺘﻨﺪ
زﺧﻮﻧﻢ ﻣﺸﺖ ﻧﺎ ﻣﺮﺩاﻥ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﺪ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻣﺮا ﺩﺭ بی ﮔﻨﺎهی ﻫﺎ، ﺑﮕـﻮ ﺁﺧـﺮ ﭼﺮا ﻛﺸﺘﻨﺪ؟
ﺗـﻦ ﺻـﺪ ﭘﺎﺭﻩ اﻡ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ بی ﺮﺣـﻢ ﺳـﻮﺯاﻧﺪﻧﺪ
ﻣﺮا ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺧﻠـﻖ ﺧﺪا ﻛﺸﺘﻨﺪ
ﻧﻪ ﺗﺮسی اﺯﺧﺪاو نی ﺭﺳﻮﻝ ونی ز رﺳﺘﺎﺧﻴﺰ
ﻳـﺰﻳــﺪاﻥ ﺳـﺘـﻢ ﺁﻳـﻴـﻦ، ﻣـﺮا ﺩﺭ ﻛــﺮﺑـﻼ ﻛﺸﺘﻨ
ﺳـﺰﺩ ﮔﺮ ﺧـﻮﻥ ﻓﺸﺎﻧﺪ ﺩﻳﺪه ﻫﺎ اﻧﺪﺭﻋﺰای ﻣﻦ
ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﻣﺰاﺭی ﺭا ﺑـﻪ ﻣﺤـﺮاﺏ ﺩﻋـﺎ ﻛﺸﺘﻨﺪ
۱/۴/۲۰۱۵
************
تقدیم به فرخنده که با خونش در تاریخ جهان نقش قرمزینی را رقم زد، تا وحشت و جهالت، خشونت و نفرت گله های جنگ زده و خردستیز را به نمایش بگذارد.
عبدالله احمر
فرخنده وحشت زده می شود
آهای وحشی صفتان امروز
بازدارید چوب و چماق هاتان
نگهدارید مشت و سنگ و لگدهاتان
جسم علیل از تبار بی پناهان است
آهای فرزندان دیوهای مست وحشی
دست ها تان بریده و پاها تان شکسته باد
مریزید برفرق و شانه و گردن
آن مظلوم سنگ جبر و نفرت را
آهای تهی مغزان بی مقدار
نمی دانید که این انسان
انسان تهی دست است
نجابت، دست و پایش بست
نگاه کنید
شرافت می خروشد-
در وجود دردمند بی صدای او
گناهش چیست؟
جز بیماری جسم و تعلقش به زن
شما ای وحشیان عصر
مپاشید زهر خشم و آتش نفرت
بر این وجود بی جانش
به خاک افتاد و جسمش مُرد
به انبار لگدباران و مشت باران-
و سنگ خشم و نفرت
ننگ و نفرین زمان برشما باد
ای زادگان گرگان خشم و وحشت ها
که می ریزد چرک و ریم کثیف تان
بر رخسار انسان و انسان بودن انسان
عبدالله احمر
********
مرگ عاطفه
به سوگ و ماتم یک زن
به قلب خفته وافتیده از کارش
نه تنها مادر و خواهر
نه یک خویش و اقارب
نه یک شهر عجایب
همه، بل أسمان و هم زمین
هم دشت و هم کوهسار…
همگى، هم در و دیوار مى گرید
همه باناله و افغان…
تن آغشته در خونى
تن کوبیده و سوزیدۀ یک زن
هزاران کس تماشاگر…
یکى با هق هق و افسوس
دگر با ضجه و فریاد
به سوى مشتى از پسماندۀ آتش
به موهاى یکى آغشته در خونى
به جسم له شده، رخسار ناپیدا…
بلى، وامانده، واجانه
مى بینند و مى بینند…
و آنسوتر…
تنى چندى، به هیکل آدمى، اما…
به دل، یکپارچۀ آتش
به سینه پاره اى از سنگ
همه دیوانه و الدنگ
دهن کف کرده و رخسار پرآژنگ
به همدیگر همى گویند :
کافر بود، کافر بود…
کلام الْله سوزانید
یکى پرسد، تو خود دیدى؟
چگونه آتش اش زد…؟
همه افسانه و بهتان
سراسر واهى و کتمان…
تو اى خواهر، تو اى مادر، تو اى بیمار
مگر این را نفهمیدى؟
دراینجا و دراین دنیا همه دیوانه سالارى
همه گند است و مردارى
نه قانون و نه پاسبانى…
دراین شهر عجایب
در این شهر غرایب
که قربانگاه عدل است و سخاوت
که قبرستان مهر و عا طفه باشد…
برو باعالمى اندوه
بخواب باعالمى رؤیا
تو اى خواهر تو اى مادر
تو اى قربانئ خشم و جهالت ها
سخن بسیار است، اما…
در این دفتر نمى گنجد
در این دفتر نمى گنجد
ویانا ٢٢مارچ
*******
در سوگ فرخندۀ شهید
عبدالعلی نور احراری
بـــــه تــــاریــخ بشـــــر نبـــــود مثــالـــى
جنـایاتى کـــه بــــر این ســـرزمیــن رفـت
مـثـالى نیـســت زان بـــدتـــر بـــهتــاریخ
از آنچــــه بــــر ســـر این دخـت دیــن رفت
ســـر و صــــورت و انــــدامـش شکـستنـــد
ز اوبـــــــاش و اراذل ایـــن چنـیــن رفـــت
بـه سنگ و چــــوب بیجــــان پیکــــرش را
زده تــــا خـــــون او روى زمیـــن رفــــت
بیـــالــودنــــد تـــن بـا خـــــون پــــاکـــــش
که تا خون از ســــر و روى و جبیـن رفـت
فــــراز بـــــــام بـــــــــالا نــعـــــش او را
فکنـــده بــــــر زمیـن، آه از زمیـــن رفـت
مـقــــــام و ارزش انســــــــان و اســـــــلام
نمــــوده زیــــر پــــا مـــــا را یـقیــن رفـت
کــه ایشــــان نیســـتنــد انســــــان ولـــى دد
همـــه کـــردار شــان از روى کیـــن رفـت
بــه هــر سنگى کــه فـــرقش را شکستنــــد
دل ســـنگ آب گشـت و بـــر زمیـن رفــت
همـــــان نــــاکس کـــه خشتى بــر تنـش زد
بـر او صــد لعن و دو صـــد نفـرین رفــت
دلـــم شـــــد آب از قتـــلــش خــــــدایــــــــا
شــــــرار آه تــــــا عــــرش بــــرین رفــت
تمـــام فکـــــر و ذهنــــم در غـــــم اوســـت
چهــا رفت بــــر وى وبــر مــا چنیـن رفـت
چـــو دیــــدم بـــر رخ او خــــون دویــــــده
بــرایش ســــرخ رویــــی هــــا یقیــن رفـت
گـــروهــــــى نــــابکــــــار و مـــــردم آزار
جنـــایت هـــــایشـان از ضــعف دیــن رفـت
چــو خـونیــن پیکـــــرش آیـــــد بــــه چشمم
خـــدا دانــــد چــــه بـــر قلــب حـــزین رفت
زدنــــد آتـش بــــــه بیــــجــــان پیــکـــــر او
بـــر آمـــد دود و تـــا جـــان آفـرین رفـــت
شهیــــــد راه حق فــــــرخنــــــده بـــــاشـــد
شهـــــادت از ازل بـــــــر وى همیــن رفت
عبدالعلی نور احراری
۲۲ مارچ ۲۰۱۵
فرخنده
عزیزالله ایما
تن سوخته است
بر شانه هایی سده ها ستم تاریخ را کشیده اند
فرخنده
کابل شرمندۀ تو خواهد ماند
و من
شرمندۀ غیرت مردان سرزمینم
عزیزالله ایما
۲/۱/۱۳۹۳
*********************
شقایق سرخ بهار
رسول پویان
فـرخنده گر شـقایق سـرخ بهار گشت
آری شـکـوه لالـۀ روی مـزار گشـت
عـرش خـدا به لرزه در افتاد، آخ آخ
آنـدم کـه آتـش از دل او آشـکارگشت
تـار دل تـرازوی عـدل خـدا گسـست
ابلیـس تـا بـه شــانـۀ آدم سـوار گشت
بـا نـام دیـن بس که جـفـا و سـتم کنند
روح خدا و قـلب پـیامـبـر فگار گشت
چشـم فـرشـتگان خـدا بحـر خـون شـد
تا دخت پاکزاد وطـن جـان نثار گشت
در زیر نام دین و خدا ظلم نا رواست
این بار نورحق بدر از قلب نار گشت
فرخنده سوخت گرچـه زبیداد جاهلان
مهرِ همیشه در دل صدها هزار گشت
گر سوختند اهـل شـقاوت ورا ز کـین
ازشعله های پاک وطن لاله زارگشت
بهـر رضای داعش ملعـون و طالـبان
این هم اضافه در ستم و انتحار گشت
ازخشم وکین وعقده شود آدمی خراب
لیکن زمهر وحلم و سخا نامدار گشت
رسول پویان
۳ / ۱ / ۱۳۹۴
******************
بهنام چنگائی
زمانِه ی بیمار و اسیر ما
یکسر
دچار کینه و ذات عقرب هاست.
گمانه ی کر و کور ربانی ما
پرپر
گرفتار نیش مار کبراهاست.
و سادگی انسان
در این میانه
دریغا، مونس ددها و دیوهاست.
در دشتِ خشک بی دادرسی
دیریست مهربانی،
اسیر دشمنی دالِ فرقه هاست.
و خونخواری در زمین،
هیهات
جنون و جهلِ تاریک می کارد
جنگ و جهادِ کور می زاید ـ
و دشنه ی نادانی بر چشم خرد و روشنائی ها می کاود.
شاخسار شکسته ی بهار فرخنده
بر پیشانی بی آبروی عصر ما
یادگار تن لگد مال خیلی از زن هاست.
سمفونی شوم و شیون فرخنده،
فریاد دردناک استخوانهای خرد شده ـ
جانِ جوان زنده بگور بسیاری از دخترهاست.
روح و روان سنگسار شده ـ
جگر خشک و به آتش کشیده او
سرنوشت همه ی اسیران و بی پناهی هاست.
های: بانیان کین و راویان چنین مرثیه های شرمناک
با این بربریت مدعیان آسمانی،
با این شقاوت جانیان
با این همه قساوت درندگان هولناک
بگوئید:
چه سان بهار امسال با گل ها و شکوفه ها
رنگین جامه شود؟
چه سان نوروز، پا به زایِ جوانه ها و لاله ها شود؟
این ننگِ تاریکی از چهره ی پلید فصل درنده
هرگز فراموش نور مباد.
این شرنگ حماقت از یادهای ژرف دلسوخته
هرگز پرت و دور مباد.
بهنام چنگائی ۳ فروردین ۱۲۹۴
************
بـیـاد فرخندهٔ مـظلـوم
ابراهیم ساغری
بهـارا مقـدمـت فـرخـندهٔ خـون
نماد هفت سین برسفـرهٔ خون
همه تکـیه زده بـرزانـوی غـم
بجوشه از زمینت چشمهٔ خون
لقای ماه و خورشـید ش مکدر
افـق بـر رخ کشیده پردهٔ خون
شده افزون به قلب لاله صدداغ
گریست نرگس بداغ لالهٔ خون
به خون آغـشته شـد زلفـان لیلا
همه مجنون عشق دیـوانـهٔ خو
جفـا هـا شـد به حـال بلبل باغ
پرسـتو پرفشـان در لانهٔ خون
نشسته شیخ سرمست وخرامان
بنـوشـیده خیالــش بـادهٔ خـون
بگـردش سر بجنبانند مریـدان
چو تیری درکمان صبابهٔ خون
نوای واعظان از حور و غلمان
طلسم مظلومـان در حلـقهٔ خون
اگردرساغرمی رنگ عشق است
بنوشــد اهـل دل پـیمـانـهٔ خـون
شهی ما سر دهد در سنگر عشق
بـه زلفـانـش گذارد شـانـۀ خـون
بسوزای شمع هجران از غریبی
که می سـوزد پر پروانــهٔ خون
یکی فرخنده بود فرخنده ها شد
هزاران گل شـود فـرخندهٔ خون
قـلــم بـر یـاد او فـــریــاد دارد
همین فـریاد شــد افسانـهٔ خـون
۲۴/۳/۲۰۱۵
******************
داد خواهی
قیوم بشیرهروی
هموطن من خدا خدا دارم
ناله و درد بی دوا دارم
سالها شد که خانه ویران است
دولتِ ما اسیر شیطان است
قتل وغارت ز بس فزون شده
بخت مردم چه واژگون شده
من چه گویم که غصه ها دارم
درد دل ها و قصه ها دارم
شام نوروز زدست حیله گری
شد سیاه زنده گانی پدری
مادرش بی نوا پریشانست
او اسیرغم است و حیرانست
دخترش را به آتش افگندند
این خبیثان ز بسکه نامردند
لعنت حق به پیرو رهبر شان
بر جنایت گران سنگر شان
دست طالب زپشت سر بستند
این کسان بسکه عهد بشکستند
ای « بشیر»ازخدا همی خواهم
یک عدالت و داد دلخواهم
قیوم بشیر « هروی »
ملبورن – استرالیا
سحرگاه سوم حمل ۱۳۹۴
*********
فریادِ مظلومان
قیوم بشیر « هروی »
نمی دانم چه گویم درد بگرفته سرا پایم
ز بیدادی که بنمود روزگار بر شهر زیبایم
منم فرخنده، فریادی که ازدست ستمگاران
به حیله آتش افروخت ابلهی برجسم تنهایم
فغان و ناله می بارد ز اندوه بر دیارِ ما
شدم قربانی شیادی در خاکِ دلارایم
منم فریادِ مظلومان که روزی از گلو گیرم
به نزد حضرت داور یقین در صبح فردایم
خدایا بینوا زن را حیات از بهر چه دادی
که دایم اشک ریزد دیده اش چون موج دریایم
گذشت وانگه که دختر ننگ دنیای جهالت بود
ولی زان جاهلان همواره اند در ملک آبایم
خدایا ریشه این ناکسان از بیخ و بن برکن
که تاآرام شوداین خانه واین دشت وصحرایم
« بشیر» نفرین فرست بر قاتلین دخترمیهن
و هـم بر سـاحـرِ بیدین که می گوید پارسایم
قیوم بشیر « هروی »
ملبورن – آسترالیا
******
وادی گرگ ها
قیوم بشیر « هروی »
دوستان یکجا شوید غوغا کنید
دارویی دردی به ما پیدا کنید
از رئیس ومعاون و حتی وزیر
جمله را یکبارگی رسوا کنید
نام کابل لکه دارگردید ورفت
نام آنرا وادی گرگ ها کنید
ساحر و جادو گر دیوانه را
جمله را بر دار حق بالا کنید
بر رئیس مملکت گویید سخن
شکوه از نیروی بی پروا کنید
مرد وزن یکجا شوید با همدلی
همچو مجنون قصه از لیلا کنید
نام سیمین را برون سازیدزشهر
با نیازی غرقه در دریا کنید
مفتی شهر را که میترسد زجان
بیدرنگ با مرکبی سودا کنید
خون ناحق لکه داربنموده شهر
آبروی رفته را احیا کنید
سینه ام ازغم میسوزد« بشیر»
بس مدارا با دل شیدا کنید
قیوم بشیر « هروی »
**********
قیوم بشیر « هروی »
ملبورن – آسترالیا
چهارم اپریل ۲۰۱۵ میلادی
قصه ها دارم وطندار گوش کن
آتشِ جهل و نفاق خاموش کن
از غنی بشنو که در راه عرب
جان فشانی می کند ولله عجب
او ز طالب عذرخواهی ها نمود
روسیاه شد، روسیاهی ها نمود
کلبه ویرانۀ ما را ندید
دشمن دیوانۀ ما را ندید
از جـفـای نـاکسـان، آل سـعود
انتحار وآتش اسـت و بـوی دود
یک سرک درکشورم آباد نیست
هیچ کجایی رسته از شیاد نیست
راه زابل شاهد بیداد شد
سی و یک تن طعـمه صیاد شد
کس نمی داند ز آن بیچـاره گان
این چه حالیست ای خدای مهربان
طالبـانـیـزم بلای زنده گیسـت
دوستی با طالبان شرمنده گیست
عین وغین دیگر ندارند ارزشی
گر شوند با طالبان در سازشی
دولتی با نام وحدت ساخته اند
با فریب و حیله ها پرداخته اند
جهل و بیداد و خیانت بی شمار
ای وطنداران کجا شد آن وفار
صفحه تاریخ گواه درد هاست
زن ستیزی خصلت نامردهاست
دختری از کشور نام آوران
شد اسیر ِ حیله زور آوران
قتل و غارت در کنار ارگ شد
خواهری ناگه شکارِ مرگ شد
هر طرف درکشورما ناله هاست
ناله و بیداد چندین ساله هاست
کس نمیپرسد که این بیداد چیست
شکوه وفریادوعرض وداد چیست
ازجهالت سحروجادو پهن گشت
غصه بارید حیله ها بهمن گشت
عده ای قربانیانش کم نیست
رستن از بیداد شان مبهم نیست
یک صدایی خواهد و روشندلی
هم نوایی خواهد و دریا دلی
وحشت ملی گرفت خاک مرا
سـرزمین و سـینه چاک مرا
نا امید گردیـده ام از دولتم
از وزیر و از وکیل ملتم
دشـمـن ما دشـمن انسـان بود
در حقیقت بـدتـر از حیـوان بود
ازخداخواهم« بشیر» یک جنبشی
تـا بیـارد در وطـــن آرامـشــی
قیوم بشیر « هروی »
ملبورن – آسترالیا
چهارم اپریل ۲۰۱۵ میلادی
************
شهید فرخنده
انسان نما ها
ف. بری
نــــــــدارند نسبتی با شــــــأن انسان
زحیــــــــوان بـد ترند این نسل دیوان
همه غیض و شرار و نفـــرت و کین
درنده خصلت و بی رحـــــم و بد بین
بد یــــــــدم آنچه از پستی و وحشــت
نه دیـــن است و نه ایمان نی شرافت
تنـــــــی چندی به ظاهر شکل انسان
ولی عـــــاری زعقل و فهم و وجدان
بنام دین تنــــــی وحشـــــــی و بیمار
بیفتـــــــادند به جـــــــــــان دختر زار
به زیــر ضــــــربات وحشیـــــــــانه
نمـــــاند جـــــز نعش او انـــدر میانه
ولی این دژخیمــــــان دیــن و ارشاد
زعطش وحشـــت و از روی بیـــداد
به آتش در فگنــــدند نعـــش بی جان
بـــــرای تطمیع آن نفس شیــــــطان
بهای دولــــت اسلام چنیـــــن است
به باطن زهر به ظاهرانگبین است
فریب خــــــلق می باشد به اقـــوال
ولی زجر و ستـــم پیداست زاحوال
جهادیـــــــان چو بر قدرت رسیدند
به نـــــــــام دین زارزش ها بریدند
نیامــــــد جز فساد و وحشت و درد
همه بی غیرت و بی ننگ و نامرد
به پا خیـــــــز هموطن ازبهر آبرو
ستیـــــز با ناکسان پسـت و بی رو
بری گوید هزاران لعــــن و نفرین
برین بی غیـــــــــرتان پست آئین
ف. بری
دوشنبه سوم حمل ۱۳۹۴ – ۲۳ مارچ ۲۰۱۵
*********
عزیزه عنایت
دخت وطن زیــاد تو شبها گـریستیم
با آه وسوز وناله چو دریـا گریستیم
چون لالۀ بهـارعــروس چمن شـدی
ما درغمت به ماتم وهرجا گـریستیم
رفتی توسرخ رو، شقایق شدی بباغ
ما جمله از برای تـو یکجا گریستیم
بردرد و ناله یی که ترا داد جاهلان
زان نا امیدی ات گل زیبا گریستیم
آتش زدنــد پیکــر گلگــون نــازتــو
مـا سوختیم وبا غم و سودا گریستیم
ای وا عـزیزه از غم آن لالـۀ بهــار
بـا سیل اشک درهمه دنیـا گریستیم
عزیزه عنایت
۲۴ / ۳ / ۲۰۱۵
*******
فرخنده
عزیزه عنایت
صــدای نـالـۀ درخــون تـپـیــده
میـان وحـشتـی می شـد شـنـیـده
یکی بـا چـوب میـزد پیـکرش را
دیگر با کفش میکوبید سـرش را
نگـاه هـایـش بـه امیـد مــدد بــود
زهرسو برسرش سنگ ولگدبود
نبــود مـردی سپر گردد بـرایش
رهــانــد جــان او بهــرخـدایــش
زدنــد آتش وجـود نـازنـیـن اش
گرفتند ازکفش جان شیریـن اش
بـیـا فــرخـنـده بـنگــرازغـم تــو
بـه هـرجا گـریه است و ماتم تو
زخـونـت سـرزنـد لالـه فــراوان
توخود لاله شدی ای دخت افغان
مـگـر کـم بــود لالـه دربهــاران؟
که ازخون تــو رنگین کـرد دامان
شقــایـق وار رفتـی در صف گـل
ببــالــد ازتــو دایـم شـهــر کـابــل
درایـن فصل نــو و نـو روزعـالم
چـه دلـهـا می تپـد بهـر تـو ازغم
دلـم تنــگ است ازجــورزمــانــه
خدایا این چه ظلم است و فسـانـه
مگــرسـنگی نهـادی جـای قـلبـش
کــه آتش زد به جــان آن پـریوش
عزیزهاشک می بـارد چـو نیسان
زمـرگ جـانگـداز دخـت افــغــان
عزیزه عنایت
۲۴ / ۳ / ۲۰۱۵هالند
**********
گوشه یی از یادداشت های فرخنده !!
مهر انگیز ساحل
درمیان شهیدان رۀ انسانیت …
من فرخنده ترینم !
……………..
نوروز حرام نیست،
مگر نا مردمان، نوروز را
بخاطر ریختن خون
و پاشیدن خاکسترم
واقعآ بر مردمم حرام کردند!
خانه ء شان ویران باد !!
…………..
در دریای کابل که سالهاست
آبی جاری نشده…
امسال خون من جاری شد…!
…………
مرا به جرمی که نکرده بودم کشتند
خواهران من، برادران من !
دیگر بس است …
دیگر اشک برسر خاکسترم نریزید
من که خیرات راه جهالت شدم
شما بپا خیزید …
نگذارید فرخنده های دیگر
در سر زمین ما…
زیر زمین شوند !!
مهر انگیز ساحل
۲۴ / ۳ / ۲۰۱۵
**********
جاهل دوُن اگـــــــــر ملا باشد
محشر فتنـــــــــه برملا بـاشـد
دین به دست سخیــف اگر افتد
ظلــــم و بیــــداد و ناروا باشد
بوفا عهـــد کی تــــــوان کردن
جلب پـست و بی حیــــا باشـد
رمــــه ای گوسفنــــــد پندارد
مردمــــــان که بـــا صفا باشد
لقمــه جوی و کثیف و بیمقدار
در پـــیء جیفــــه چار پا باشد
ظاهر آرایی، خود پسند و رجیم
ولــــد و زانـی پیشـــــــوا باشـد
به لب حرف قــرآن به دل کینه
فــکر و ذکــر کار نابجـــا باشد
راستی نیست در بیان و عمـل
تیــر خم خورده کــج ادا باشد
معــدنِ کبـــر و آسـمــان منی
نعــوذبالله فـقـــط خـــدا بـاشـد
ریش و عمامـــه بایــد آتش زد
هرچـــه در زیـــر این بلا باشد
خون مظلـوم کی شـود پرسان
تاکه بی رحمی و جـفـــا باشـد
دست بردار و نالــــه کمتر کن
محمود از بد عمــل جدا باشد
—————-–
سه شنبه ۰۴ حمل ( فروردین) ۱۳۹۴ هجری خورشیدی
که برابر میشود به ۲۴ مارچ ۲۰۱۵ میلادی
سرودم
احمد محمود امپراطور
کابل/افغانستان
*************
فاجعۀ ( فرخنده)
شهلا لطیفی
آهِ یک خواهری مجروح
قلبم را درید
در شبانگاهی
که از آسمان بی نور
غم می بارید
و نگاه التماس درونش
فقط
در دستان مادرش گره خورده بود
با یک امید
در فاجعۀ بی رحمانه ای کشتار و مرگ (فرخنده) دو سه مرد ملامت نیستند. بربریت و توحش را می توان در همه افراد و جوانانی که دور و برش حلقه زده بودند، نظاره کرد؛ آنانی که با بی اعتنایی محض وی را کوبیدند، لگد زدند، سنگسارش کردند، جسد نیمه جان وی را بر زمین کشاندند و سرانجام تن شکسته و فروریخته اش را آتش زدند- و هم اشخاصی که از هر کنج و کنار با کمره و موبایل در دست، رویدادها را ظالمانه نگریسته و به داد و فریادهای معصومی از پا افتاده نرسیدند؛ همه آنان را باید گنه کار دانست.
اگر شرافت انسانی از درون شان منهدم نشده بود، مسلماً هیچ کدام با دیدن چنان حادثۀ وحشیانه، بی باک و خاموشانه فقط نمی دیدند.
آه و افسوس من با قلب آگنده از درد برای آن «بانوی» قربانی شده و به آرزوی بیدار شدن نجابت و حس آدمیت در همه خرد و کلان.
شهلا لطیفی
**********
خشم انسان سوز
عزت آهنگر نیزک
تو ای انسان نا آگاه!
تو ای گمراه میان جنگل وحشت
زخون این سیه روزان چه حاصل میشود آخر
بجز یک نام خون آلود و دستان کثیف
بر صفحه تاریخ این میهن
به هریک مسجد و منبر
هزارانی کتاب و آیت از قرآن فروریخته
و در هر خانه و پسخانه افتاده
به بازار نیز فروشند صدها قرآن
مگر آیا ندانی وحشی خلقت؟
تو یک انسان و قدرش را
خدایت در همین قرآن
نامش نهاده اشرف المخلوق
تو ای جانی !
تو ای وحشت فزای شهر ویرانه
ز قتل زن به هرنام و نشانی
سیر خواهی شد؟
تو ای جاهل !
کجا کس تا هزاران سال میداند
ز قرآن معنی و مفهوم انسان را؟
زمغز کور و چشم خیره، قلب سنگ
کجا آگه شدید مفهوم قرآن را
بخوانید و بدانید این
که انسان برتر از هر آیه و هرسوره
و تنویر قران است .
و قرآن از برای نسل انسان است .
تو میدانی؟
که خشمت، روسیاهیت !
بروی صفحه تاریخ میهن تا ابد باقیست
و این بار انتحار و آتشت
قلب حزین یک زن معصوم را سوزاند
و اینجا گلخن معجون ادیان، مملو
از انواع قهر و خشم وحشتزا
کتاب خاطرات نسل فردا
از زمان وحشت و ننگ مسلمانان افغان است .
تراژیدی انسان است
خشونت ننگ تان بادا
هزاران سنگ بر مغزان بی فرهنگ تان بادا !
عزت آهنگر نیزک
۲۵مارچ ۲۰۱۵
************
فرخنده مادرمیهن
همایون ساحل
الا ای مادر آریا
چرا زکوه ودمنت فریاد می بارد
گلوی خلقها بسته، بدر ظلم بشکسته
ز دست تا زیان، گله سگان چنین بیداد می بارد
اگربرۀ مظلوم راکشتید به آن الله اکبر صدا کردید
به ظلم خود خدا را با خود هم نوا کردید
اگرفیرراکت برشهر ریختید به آن الله اکبر صدا کردید
که گویی!
بازبان خدا شما خلق را تباه کردید
اگربودای بی زبان را برخاک ریختید
تمدن را فناکردید به نام الله اکبرصداکردید
اگرعاشق معصوم را که به عشق پاک دل باخته
ازعشق جدا کردید باسنگ به مرگ مبتلا کردید
بازهم به نام الله اکبر خدارا صدا کردید
بدست تان سنگ شیشه ها رابشکستید
به هرجاشمع را دیدید خاموش کردید
شب یلدا را به نام الله صدا کردید
همه چوروچپاول را به شهر، شما بنا کردید
نه درماند، نه دروازه برای ساکنان شهر
شهرکابل را به نام الله اکبر فنا کردید
آغازچوروچپاول را به نام آن خدا کردید
بس است ظلم!
شما فرخنده ها را تباه کردید
بنای اسلام را با این ظلم مبتدا کردید
********
ایازنیازی با چند حرف تازی خون عاشقان ریزی
به حکم قرآن نه تو این سفسطه را برتن زن افغان دوزی
ایازی تو میدانی این بلدنگ را از کجا کردی
ازخون ملت مظلوم که خون ریختی ندانستی، چها کردی؟
تو نوکر آی، اس، آی، بودی
و اکنون با سی، آی، ای شراکت را بنا کردی
برای ریختن خون هر افغان چها کردی
نان مفت خوردی و تبلیغ بی جا کردی
الا ای مادر میهن، فرخنده جان و هزاران تن
به خون آلوده گشتی و سوختی در آتش
ازدست این تازیان بی فرهنگ، این ملای بی میهن
آزاده گی است ترا ای دختر شاهنشاه این میهن
همایون ساحل
۲۵ مارچ ۲۰۱۵
******
گریز از دین
همایون ساحل
بیامادر!
بیامادر!
ببین که دخترت درآتش نمرود می سوزد
چراغ خانه ات باسوز دل پردود می سوزد
ببین مادر!
انسانیت دراین خطه خاموش است
سراسر جنگل وحشت، مست و در خروش است
خیابان غرق خون گشت
عبادت گاه رودبار جیحون گشت
همه سنگ و کلوخ و چوب ریخت بر من
تنم از انسانیت گریخت، از من بیرون گشت
بیامادر!
بیامادر!
ببین دخترت در زیرتایر موتر شیاد می سوزد
زهرجا توته توته این تن با فریاد می سوزد
هماندم که تخته سنگ فرق سر مرا پاشید
درون خانه ها مادران زغم صدبارجوشید
کجاست انسان؟ همه حیوان!!
سراسر جنگل وحشت
غروب ومحو انسانیت
ببین مادر!
دخترت درآتش این دین می سوزد
همچو من صد ها دختر دیگر
در این آیین می سوزد
من از این دین گریزانم
دین گشته آتش جانم
سراسر من پشیمانم
ازآنکه من مسلمانم
همایون ساحل
۳۰ مارچ ۲۰۱۵
***************
فرخنده را نسوخته
حسن شاه فروغ کابل
فرخنده را نسوخته، ایمان سوخته اند
قارى و سی، پاره ز قرآن سوخته اند
از نامِ پاکِ خالـقِ یکتا که اکبر اسـت
دُختِ خلیل، فـردِ مُسلمان سـوخته اند
تأکید بر حجابِ زنان، می شوَد مُدام
آتش زدنـد حجاب، نمایـان سوخته اند
فریاد مى نمود که جُرم و گناه چیست
با آه و دردو نالـه وگـریان سوخته اند
سنگین دلانِ بی خبر ازدین و معرفت
حـامی دیـن و پیـروِ قـرآن سـوخته اند
شرم وحیا و عزت و ناموس بباد رفت
ننگ و وقار و غیرتِ افغان سوخته اند
ایــن اولین بـار بـوَد، کاین چنینفروغ
نام و نشان و حُرمتِ انسان سوخته اند
حسن شاه فروغ کابل
۴ / ۱ / ۱۳۹۴
******
نسلِ قربانى
حسن شاه فروغ کابل
کاش میدیدم که در خاکم پریشانى نبود
این جنایتها و جنگ و خانه ویرانى نبود
گر برادر وار باهم زیسـتیم اندر وطـن
انتحار و انفجار و پیشه شـیطانى نبود
زره یى گرعشق وایمان ومحبت داشتیم
این چنین وجدانها در سینه زندانى نبود
آنچه را کردیـم بنامِ دیـن و ایمان سالها
راه و رسم ودین وایمان ومُسلمانى نبود
گر بنامِ خالق و میهن بپا مى خواستیم
هریکى ما را بجُز افغالِ رحمانى نبود
ور نبودیم ما غلامِ اجنبى و زیر دست
قدرتِ بیگانه گان درخاک دورانى نبود
گر نبودیـم دشـمنانِ خـود بنفع دیگران
دسـتِ ما حِنا بخونِ نسلِ قربانى نبود
ور زمامِ اختیارِ ما بَه دستِ خود بُدى
جنگها هم اینقدر دُمدار و طولانى نبود
گر غرور و همتِ اجدادِ خود میداشتم
یک جوانـم سـر بپای دارِ ایرانى نبود
ور نبودى جهـل دامنگیرِ ما از سالها
قاتلِ فرخنده هـم این مردمِ جانى نبود
آفتابِ زندگى بر ما فروغ می داشتى
روزِ روشن برسرِما شامِ ظلمانى نبود
حسن شاه فروغ کابل
٧/١/١٣٩۴
******
خجالت می کشم گویم که منهم مردِ پُر دردم
چرا که از همین قوم و قبیل و خیلِ نا مردم
خجالت می کشم گویم که ماهم نسلِ إنسانیم
چراکه نزدِ انسان هاى دگر سخت رنگزردم
حسن فروغ
۱۱ حمل ۱۳۹۴
***********
نوای ملا امام مسجد
حضرت ظریفی
هر چه آیـد بـر سـرم از دسـت نفس کافـرم
میخ تابوت ار شود حق است براعمـال من
آیـت قــرآن تـلاوت می کـنـــم وقــت نکاح
تا حلالـم باشـد ایـن تقسیم بـر دسـتمـال من
تا امام مسجدم بـر مقتدی حکـم اسـت هـان
سـجده آرد پشت سـر بـر گفته و اقـوال مـن
شوق من شهوت هوایم لذت نفس است وبس
از چه می پرسی دگر تو حال من احوال من
مـســنـد پـــیـغـبــرم مـــلا امــام مـسـجــــدم
مقتدی بگـذر دگـر از حـال مـن جنجـال من
کـفــر بـاشــد گـر کـنـی انکار گفـتـار مـرا
سنگـسـارت می کنند بـر مسـند اقـبـال من
حضرت ظریفی
*********
ملای منافق
سید همایون شاه عالمی
آدمکش رزیل دروغت چه ها نکرد
جـز آتـشِ رذالـت تــو بـرمـلا نکرد
با یک دروغ قتل نمودی فـرشته یی
آنکس که جز بخیرمن و تودعا نکرد
فـریـادِ کاذبی که کشـیـدی بـه فـتـنه یـی
بـر مــردم کثیفـی که شـــرمِ خـدا نکـرد
فرخنده را به فرق و به جانش همی زدند
یک مرد خوب مردی خود را بجا نکرد
مصروف فلم گیری همه درخوشی زچه؟
از اینکه یک زن است یکی هم حیا نکرد
دیدم پـولیـس خـر صفـتی خنده می نمـود
منعـی نکـرد مــردمی را و صــدا نکرد
او هـم بـدان گروه لعین یار و یاور ست
چـون فـتنه را ز فـتنه گـرانی جـدا نکرد
آتـش زدنـد جـسـمِ ضعـیـف و نحـیفی را
خـامـوش بـود خدا، زچـه منع بلا نکرد
یـارب چـه امتحــان بــوَد مــن نـدانمـی
ظلـمی که رفـت هیـچگـهی انتهـا نکـرد
از دست این ملا و چلی قلب ما بسوخت
جـز انتهـای پـستی که خـیـری بما نکرد
یارب به حال ِ اشک همایون ببین خـود
او را جـزا بـده که بـه تـو اعـتـنـا نکرد
سید همایون شاه عالمی
۲۴ – ۳ – ۲۰۱۵
**********
دست خودرا بیش ازین بالا کنید
نورالله وثوق
طالـعِ فــردای خــود را وا کنیـد
فکـرِ تعــویــذی بــرای مـا کنیـد
گرچه رسوای دوعالـم بـوده ایـد
بیش ازین خودرا کمی رسوا کنید
باهنرهایی که مخصوصِ شماست
هـرچـه نـازیبا بـود زیبـا کنید
رودِ آهِ ســـرزمـیـن خـسـتـه را
از طـفـیلِ خـونِ مـا دریـا کنیـد
حرفِ طالب کهنه وتکراری است
سوژه های نـو تری پـیـدا کنید
راه داعش را درین کوی و گذر
باهزاران مکر وحـیلـه واکـنـیـد
گلشنِ مـا را اگــر بـویی نماند
بـا هـوای گـندِ خــود بـویـا کنید
نقد اگـر چـیـزی نیـامـد گیرتان
نسیه مارا بعد ازین سودا کنید
در ضمیرِ کیسه جای زر نماند
درجـوالِ دیـده ی تـان جـا کنید
بیژنان را در درون چاهِ ویَل
بهمـنان را نـذر اژدرهـا کنیـد
تا ســتیـزد با جهــان زنـدگی
مـلـتِ بـیـچــاره رامـلا کـنیـد
آبروی دیــن ما را بــرده ایـد
چاره ی خودرا زاین دنیا کنید
آتـشی درمـتـن بازارِ هوس
مثـلِ هـر روزِ دگـر برپا کنید
همسویِ جهلِ جهان گرده ایـد
همصدایی باشبِ غـوغـا کنید
نوبهارِ ما دگر فرخنده نیست
با خـزان یـاری بی پـروا کنید
تابلـوِ شـهـرِ تماشـا گـشـته ایـد
دست خودرا بیش ازین بالا کنید
…
نورالله وثوق
چهارشنبه ۵ فروردین
***********
فاجعۀ عجیب وبی سابقه !
عبدالجبار توکل هروی
یک فـاجـعـۀ عجیـــب آمـد بـه میان
کاین فاجعه بی سابقه باشد بـه جهـان
یک جمع فـرومـایـه و اوباش ونفهـم
یک عــــدۀ بی شعور از پیر و جوان
باچوب وچماق ومشت وباسنگ وکلوخ
بردند هجــــــــوم بر زنی با ایمــــان
بـا ضرب و شــتم و را زپـا افگندند
گفتـنـد که آتـش زده ایـن زن قُــرآن
وانگاه به زیر چـرخ ماشـین کردند
آن جسم نحیف را که گردد بی جان
آتش به سـر و پیکر او افگـنـدنــد
در محضــر عــام آن گـروه نـادان
گوشی نشنیده اسـت چنان فـریادی
قلبی نفـتـاده آن چـنـان از ضربـان
یک عـده پـولیـس نیز آن جا بودند
نظـاره گر و بی ثمر و نا فرمان
گویی نه محافظند ایـن مردم را
وقعـی نگذاشـتند بر ایـن جـریـان
شهری که پولیس بیسواداست ونفهم
ملکی که مخالف اند جمعی به زنان
این وضع ادامه تا کجا خواهد داشت
نبود به زن و مرد دگر تاب و توان
در کشورخویش نیست فـردی آزاد
درخانۀ خویش نیست درامن وامان
ای وای بر این دولت واین امنیت
ای ننگ براین نظام و دولتمردان
از بهـر مجـــازات جنایـت کاران
خواهان عـدالـتـیم از پیر وجـوان
عبدالجبار توکل هروی
هامبورگ ۲۶ مارس ۲۰۱۵
************
در رثای خواهر شهید فرخنده
که قربانی جهل وخرافه گردید
محمد عزیز عزیزی
خـواهـرِ ما بـه نـام فـرخنده
بـا سـجـایـایِ نـیـک زیـبـنده
دورازکفر وشرک وراه ونفاق
ضد شیطان از خــدا رانـــده
اهل دین وحجاب واهل نماز
هـم کلام خـــدای خواننده
اودر آسمــــانِ کابلِ زیبـــا
همجو خورشید پاک تابندهِ
در مصاف خرافه و بدعت
مثل فانوس وبرق رخشنده
خیل جاهل بحکـم یک شیطان
حمله ورشـد بر او چو دَرّنده
آن فرشته بدست لشکر جهل
تنِ او شـــد بخـــون آگـنـــده
عاقـبت پاره هـای پاک تنش
زدند آتش به تیل سوزنده
با تاسف که خیل وحش دوپا
بر چنین صحنـه بود بیننـده
زآدمیت نبود ســراغ آن جا
یا ز انـسـان خـوب جنبنـده
لشکری از پولیس آنجا بود
خود نظاره گــر و پــراکنده
مرده بود رحم وعاطفه ,وجدان
از تمام کسی کـــه بــود زنده
چونکه شیطان بدید این صحنه
او به اردوی جهل کرد خنــده
ای خــدا! لشکـــرِ شیـــاطین را
می نمــا! این زمان تو شرمنده
بسته شد بر «عــزیز » را ه گلو
معـــذرت خواهم از تو خواننده
۲۶/۳/۲۰۱۵
***********
ضرورت عاجل
داکتراسدالله حیدری
برای ارگ ضـــروت باشـد عاجــل
مشـاورهــای بی تحصیـل وعـاطـل
به سگ جنگی ومرغ وشادی بازی
بـدارنـــد تجــربـه، کـافــی وکــامــل
*****
مــداری هــــای لایـــق رابگـیــریم
زبـزکـش هــای ســابـق رابگـیــریم
بگیـریم بالخصوص ازجمع طالـب
هـمـــه افـــراد واثـــق را بگیــریم
*****
پـولـیـس هـا را همــه ازجمع دزدان
گزینـیـم هـرکه بـاشـد سـر به فرمان
بـرای قـتـــل مـظـلـــومــان کـشــور
چـوفرخـنــــده هـزاران، درهـزاران
*****
کـه تـا ایـن ملــت خــوابـیــــده داریم
چـه غــم ازحــال واز، آیـنــــده داریم
درنگــانـیــم، بـه زورحـــامـی خـــود
نـه تــرسـی ازخـدا، نـی بـنـــده داریم
*****
خـدایـا !تا به کی این روزوحال است
بـه ســال نوهـمه، قـتــل وقـتــال است
به هـرجـا”حیـدری“بـیـنـی،تـوگــوئـی
شـده نزدیک، خُـروج خَـردجــال است
داکتراسدالله حیدری
۲۶/۳/۲۰۱۵ سدنی،آسترالیا
*********
زوزه های شیطان
تکبــر، نیــازیِ را، خــوار کرد
به نفـریـن ملت، گــرفتــار کرد
زبی عقـلی و بی خـرد بـودنـش
زدنیـای خود، دوزخ اعمـارکرد
شهـیـد سـتم گشته”فرخنـده“جـان
تکانـی به ملک داده، بیـدارکرد
بگو”حیدری“زین خرد مفلسان
که حَمْل کتاب را، چو حمارکرد
داکتر اسدالله حیدری
۴/۴/۲۰۱۵
************
فرخنده
مولانا عبدالکبیر فرخاری
جهل در میهن ما بستر خواب است همیش
زندگانی به دل دشـت سـراب است همیش
تا دَرَد سینه ی بی کینه ای (فرخنده) ددان
تیغ دیـن برکف ملای عـذاب است همیش
خون پاکش بدم تیغ خسان ریخت به خاک
جای فـرخنده ی بیدار تراب اسـت همیش
قـاتـل دختر فـرخـنـده ی چـون گلبن بـاغ
دست وپایش به یقین زیب تناب است همیش
جگـر خـام کـنـد پُخـتـه در آغـوش شــرار
آنکه با خون کسان دست خضاب است همیش
آتش تیز به هـر قلب حـزیـن شـعله ور است
سنگ در کام زمین سرب مذاب است همیش
شـمع روشـن نکند فکرت هــر پیـر و جـوان
سر منبر به خدا بـوم و غـراب اسـت همیش
زنـدگی در تـهِ ایـن گـیـتی فــرســوده دمـاغ
بـر سـر بحـر فـنا قصر حباب است همیش
فکـر بـیـدار دلان حـرف حقـیـقـت خـوانـد
گویدش ساقی هــر بزم شراب است همیش
بنیشیند بـه گل ار کشـتی رهـوار بـه بحـر
ناخـدا طالب نـاخــوانده کتاب است همیش
آیـد افـرشـــتـه ی آمیـن اجـابـت بـه نـویــد
کاخ فردوس بـریـن حسن مأب است همیش
خون چکان است دوچشم سخن ومصرع شعر
چشم فرخاری چو غواص درآب است همیش
مولانا عبدالکبیر فرخاری
ونکوور کانادا
۲۰۱۵/۰۳/۲۰
*************
فرخندۀ خونین
معین الدین محمدی
منم فرخندۀ خونین
منم با درد او همراه
چه تنها و چه بیکس بود
میان گلۀ کفتار
کدامین سورۀ قرآن
چنین حکمی روان کرده
الا ای مرد بی غیرت
پر از شرمم ز رفتارت
تو با آن دختر تنها
که چشمانش پر از غم بود
چرا این سان ستم کردی
مگر تو حاکم شرعی
مگر احکام دین دانی
اگر مردی شده این سان
من از مردی پشیمانم
دیگر نامم نباشد مرد
شدم فرخنده از امروز
شدم چون آن زنی تنها
که با آن صورت خونین
به چنگال شما جان داد
که با مرگش بزد فریاد
که ای انسان
نمان ساکت
بشو فریاد و عصیان کن
که پایان شب ظلمت،
رسد با نور بیداری
بپاخیز!!
ای ابر انسان
و از اهریمن بدخو
که با آن مردم وحشی
بشد همدست و زجرم داد
ستان حقم،
نشین خاموش
بزن بر قلب نادانی
که این جهل بیابانی
شده مستوجب ذلت
رهاکن مغز و افکارت
ازین پندار پرنکبت
منم، فرخنده ام،
آری،
معین الدین نباشم من
منم با او درین سختی
الا شک همدم و همراه
من هم فرخنده ام امروز
من هم فرخنده ام فردا
من هم فرخند ام هرروز
شاعر معین الدین محمدی
***********
غصه ی تابوت او در دل کابل نشست
رضا مقصدی
همسفرِ آبها
همنفسِ روز بود.
در دل ِآیینهها
چهره برافروز بود.
شادی ِ ایام را
نام ِ برازنده، داشت.
با غم ِ دیرینهاش
خندهی فرخنده، داشت.
شب که فرو میکشید
پردهی خورشید را
جان، به سراپردهیِ
تازهی گُل میدمید.
ظلمتِ بیداد را
زمزمهی نور شد.
عاطفهی داد را
عشرتِ انگور شد.
غصهی تابوتِ او
برسر ِ دوشِ زنان –
در دلِ “کابُل” نشست.
کوچه به هر کوچه، رفت
در بر ِ هر گُل، نشست.
آه…، دگرباره، آه…
عشقِ شکوفنده را
جامه، به تن، چاک شد.
شعر ِ درخشندهاش
مرثیه ی خاک شد.
از دلِ او خنده رفت.
خندهی فرخنده رفت.
رضا مقصدی
********
چرا؟
غفور امینی
چـرا فـرخنده آنسانت نمودنـد
به خوان مرگ مهمانت نمودند
چه آسیبی زسویت دیـده بودند
که بـرناحـق پریشانت نمودنـد
چرا آن دشمنان ننگ ونا موس
چو گرگان حمله برجانت نمودند
نبودی تـو مگـر نامـوس کانهـا؟
به خون آنسان به میدانت نمودند
نــشـــد پـیــدا مـگـــر اولاد آدم
که آنسان زارو حیرانت نمودند
چرا طعن و بد و دشنام هریک
نثـار آن هـا فـراوانـت نمـودنـد
تو دانشمند تر بـودی ز اوشـان
چـرا آنسـان بد عنوانت نمودند
چـرا کـردنـد تلاش وحـشیـانـه
که تا یک جسم بی جانت نمودند
نکردند رحم هیچ آنها به جانت
که زیــرِ تَـیـر آســانـت نمودند
نکردند هیچ بر آن همـ قناعـت
که آتش بر تن و جانت نمودند
نکردند غیرتی بر حفظ جانت
لباس مرگ در جـانت نمودند
زنی هم درمیان وحشیان بود
همه همـدست ویـرانت نمودند
چرا پولـیس هـا همـت نکردند
رهـا تنهـا بـه میـدانت نمودنـد
امینی بیـش نفـریـن می فرستد
به آنهایی که آنسـانت نمودنـد
غفور امینی
شنبه هشتم حمل ۱۳۹۴ – ۲۸ مارچ ۲۰۱۵
سویدن
********
حرفهای از فرخنده
غفور امینی
من چرا کُشته شدم بود چه تقصیر مرا
ازچه کُشتند همه با نعرۀ تکبیر مرا
بود بس قاتل وجانی به وطن
دستِ شان آلوده با خونِ هزاران تن بود
همه درصدر بُدند
همه تشویق شدند
احترازی نَبِد هرگز به اوشان
همه درعزت بود
همه درحُرمت بود
ازچه تحقیر شدم
ازچه من کُشته شدم بود چه تقصیر مرا
ازچه کُشتند همه با نعرۀ تکبیر مرا
***
حرفِ ناموس ودفاع ازناموس
بارها بشنیدم
نه زسرباز وزپولیس شنیدم این را
بَل همه ملت و مردان به خصوص
با مباهات همه جا میگفتند :
فرضِ ما است دفاع ازمیهن
فرضِ ما است دفاع ازناموس
من نبودم ناموس؟
که دفاع میکردند
ازچه تحقیر شدم
ازچه من کُشته شدم
بود چه تقصیر مرا
ازچه کُشتند همه با نعرهء تکبیر مرا
***
حرف ها بود دروغ
وعده ها بود فریب
نام اسلام
واعمال ضدِ اسلامی
نام صادق همه کاذِب بودند
همه شان قاتلِ ابنای مسلمان بودند
جُرمِ من چیست بگو
ازچه تحقیر شدم
ازچه من کُشته شدم بود چه تقصیر مرا
ازچه کُشتند همه با نعرهء تکبیر مرا
***
همه اش تهمت بود
همه گفتند دروغ
ازپی همیگرِ شان
چه کسی دید
حریقِ ورقِ قرآن را
گر من آتش زده بودم آنرا
چه کسی داشت سند
زانکه من آتش زده بودم قرآن
همه بازور براندم ززیارت بیرون
بعد فریاد کشیدند
های مردم بشتابید
که آتش زده او قرآن را
بی سند حرفِ وشانرا همه باور کردند
هرچه من داد زدم
هرچه فریاد کشیدم
که من این کار نکردم
همه بی باور بود
صرف دشنام بدادند وضعیفم کردند.
درتۀ مشت ولگد
کُشت مرا آنهمه نا مردانه
ازچه کُشتند مرا بود چه تقصیر مرا
ازچه کُشتند همه با نعرۀ تکبیر مرا
ازچه کشتند همه با نعرۀ تکبیر مرا
۱۳۹۴حمل
************
انـسانـیت زدست شما گریه مـى کند
صبا
پنــجـشنبه بود، شًاه دوشمشیر خون گرفت
پنـــجشـــنبه بود، دامن عقلم جنون گرفت
پنجشنبه بـود، چـنگ به گیسوت می زدند
با خــشـت ها بـه تاق دو ابـروت می زدند
می خواســتـى کــه قد بکشى خیل جانیان
ســنــگ گران دو باره به بازوت مى زدند
فریـــاد مى زدى کــه چه است این گناه من
مشت ولگد به فـرق و سر و روت مى زدند
مـــوتـــر که ردشد از جسدت ماه گریه کرد
یــــوســـــف، دوباره باز دل چاه گریه کرد
آتــــش زدنــــد بـــربــــــدن مـاه پـاره ات
جـــز ســـوخـتن نبود دیگر راه چاره ات
لعنت به نسل تـــان که شما نور مى کُشید
پـــای قــنـــارى بسته و بازور مى کُشید
از دســـت تـــــــان، دین خدا گریه می کند
انــــســـانـــیت زدست شما گریه مـى کند
بی بــــاوران مــنــــکر، از انسانیت بدور
لعنت به اصل بــــاورتان مـشتى ازغرور
حق را فــــداى ظـــلــم ستمگر نمی کنم
خودرا دریــن معامله کـــافــــر نمى کنم
آرى مــــیـــان نعره ومــویه تفاوتیست
من گــــربه را به شــیر برابر نمی کنم
آنان که تـــیغ بر سر مـــادر کشیده اند
والله دیــگـــر خطـاب بــرادر نمی کنم
درشهرهرچه خشم شــمـا موج مى زند
گنداب ها به چشم شــمـا مــوج مى زند
جریان به نبض باورتــان گرگ هاى پیر
رقصدبه حیطه اى سرتان گرگ هاى پیر
شرمید تاریخ ازعــمـل و روسیاهى تان
لرزیدو گریه کرد جهان از تــبـاهى تان
طغیان گــریـــست فلسفه اى باورشما
ویران گـــریـــست فلسفه اى باورشما
سگ پرورى است فلسفه اى باور شما
نه، بهتراست، سگ زشماخیلى بهتراست
وحشى گرى اســـت فلسفه اى باورشما
دین شـــمـا سیاه تر از دود و آتش است
یعنى خداى تان همه نمرود وآتش است
این جـــا هــزارگونه دل پاک زنده است
این جا هـــنـــوز باور لولاک زنده است
این جاهــنـــــوز باورى ازآدمیت است
“فرخنده ها”هنوز درین خاک زنده است
صبا
۳۰ مارچ ۲۰۱۵
*********
فرخنده
محمد اسحاق ثنا
دوشنبه ۳۰ / ۳ / ۲۰۱۵
ونکوور کانادا
کشـته شـد در کشـورم امـروز زیبـا دخـتـری
پاک سیرت پاک طینت هم بصورت چون پری
دختـری بـا عـفــت و از علـم و دانـش بـا خبـر
قــاری قـــرآن در فـهـــم و ذکاوت مـاهــری
ریختند بـر جـان او یک عــده ای از جـاهلان
دور از انسـانـیـت بی دانـش و کـور و کـری
نی عدالت نی قضاوت نی که پرسد کس زکس
من ندیدم در جهان چون کشورم یک کشوری
با چی جرمی کشته شد (فرخنده) در ملای عام
در کـدام آیـیـن دیـن دیــده کسـی در دفـتــری
خواهـر فـرخنده ام نام تـو جاوید است و نیک
میدرخشید بعد ازین چون ماه و مهری خاوری
یـا الهی در جهـــان زنــدگی فــرخـنــده وار
داغی فرزندی نبیند ایــن چنین هـیـچ مادری
کور بادا چشم شـان و خشک بادا دسـت شان
هر که باشد در پی این گونه رسم خود سری
هـر چه بنویـسـم ثنـا ایـن درد می یابـد دوام
کردمـش زان مختصر با آه و با چـشـم تری
محمد اسحاق ثنا
دوشنبه ۳۰/۳/۲۰۱۵
ونکوور کانادا
**********
اهدا به فر خنده شهید هموطن معصومم
نذیر ظفر
«نگذاشتند که سبز ببینم بهار را»
نگذاشــــــتند که سبز ببینم بهار را
دیدم ز خون پیکر خود لاله زار را
نگذاشتند که راز دل خود کنم بیان
سنگسار جور گشتم و دیدم شرار را
نگذاشتند که شمهِ افشا کنم به خلق
اشرار خشمگین و ملامت شعار را
نگذاشتند که صفحهء تعویذ وا کنم
روشن کنم سوانح صاحب مزار را
نگذاشتند که ظرف خرافات بشکنم
با آن طلــــسم ساحرِ نا پایه دار را
نذیر ظفر
۳۰ مارچ ۲۰۱۵
**************
تقدیم به فرخنده شهید
شاکره «شفق»
فرخنده ای شایسته شهادت مبارک بادا
در عرش الهی، مقامت مبارک بادا
گویند که تو سالک در راه خدا بودی
حیف است که با ذلت در ملک فنا رفتی
گرگان که دریدندت، از روی حماقت
مهری زده اند باز، به اوراق خیانت
مردان خشونت به تو هیچ رحم نکردند
کوفتند به سر و پایت و هیچ شرم نکردند
خون تو بریختند و خود، نعره تکبیر بگفتند
جانت بگرفتند و خود، نعره تکبیر بگفتند
آن فاجعه کم بود، به آن جمعیت نادان
بر جمع جهالت زده و فاقد و جدان
جسم تو به آتش کشیدند از روی قساوت
خود مفتخر سانحه گشتند، با نام قضاوت
آنان که وجودت را به آتش بسوختند
خود شعله نفرت، به دل ها فروختند
مرگ تو سیاهی به نام حس و انسان بود
یک لکه نادانی، به نام خلق افغان بود
مرگ تو بیداری غیرت خواهد! خواهرم
هر قطره خونت، از خلق عدالت خواهد
خواهم ز خدا که این مرگ، بنیاد قیام باشد
تا جهل و جهالت را، یکباره تمام باشد
مرد و زن ناله کنند چند، از این بار خطا
نکرده کس به هیچ ملت، مذهب و هیچ ملک خدا
چشم خونبار «شفق» بین که دل افسرده بود
رنگش از خون شهیدی، چو فرخنده بود
شاکره «شفق»
*********
نماد گلابی انقلاب
خلیل یاقوت
فرخنده ای نماد گلابی انقلاب
می بینم از فراز المباریک دروغ
نامردیی عمیق مردم یک سرزمین را
چه مردانه مینگری
و با قامت بلند
خرافات و جهل را
به نفرین می کشی!
هر قطرۀ زخون درخشان سینه ات
در ریشۀ عمیق نخل تنومند انزجار
جاوید می شود!
فرخنده کس برای تو JE SUIS
نمی کند
در چهرۀ کسی به جرم تو آزرم و ننگ نیست
این نعره های بی حیایی فرهنگ است، جنگ نیست
فرخنده نعش عاطفۀ ملت ذلیل
فرخنده شیشۀ ناموس عصر ماست
که دست عجیب غیر
دامان عزتش درید و به خاکسترش کشید
که بر دوش روزگار
آهسته در سیاهی تاریخ می رود
و نفرین جاویدان
برچهرۀ پلید دلالان اعتقاد
روان می کند به فخر!
فرخنده روغن فانوس معرفت
ای خواهر عزیز!
در سینۀ منی و هزارانی چون منی
که هر صبح در خیال
یک دامنی گلابی یی از بهترین بهار
در پای پر کرامت تندیس حرمتت
به چشمان انتظار
غریبانه می کشند
که از خاک پیکرت
اتا ترک بردمد
و فرخنده باد عقل
خلیل یاقوت
***********
لیلام
هارون یوسفی
در چمـن لاله هـا فروخته شد
خـونِ فرخنده هـا فروخته شد
سـوی مسجـد تفاله هـا رفتند
درد مانـد و بلا فــروخته شد
با پُف و چُف و رمل وشیادی
همه هـستیِ مـا فـروخـتـه شد
تنِ فـرخنده تا درآتش سـوخت
ننگ و شرم و حیا فروخته شد
دیدی٬ آن عسکران چها کردند؟
افسـرانِ لــوا فــروخـتــه شـد
عـزت و آبرو بـه ما که نماند
همـه اش بـرملا فـروخته شد
خـبــرِ بــد بـــرای تـان دارم
مذهب و دین ما فروخته شد
آیـت و هــم حـدیـث پیـغـمـبـر
در دکانِ ملا فــروخـتــه شـد
هارون یوسفی
*********
بهار امسال خونین لاله زارست
کنار بلبل این جا چـوب دارست
لگد مال ستم گـردیـد خـورشـید
کنار و بسـتر دریـا مـزارسـت
آریبل
*************
پیکر خونین فرخنده
فضل الحق فضل
جهــا ن گـویـی که بـر ظـلـمـت بـنـا شــد
بـه جــا ن مــــرد م دانـــا بـــــلا شــد
پـی تـهـــد یـــد و تـخـو یــف بـــزرگــا ن
ا راذل هــــر کــجـــا آ د م نـمــــا شــــد
به کـا بـل پـا یـتــخــت کـــشـــو ر مــــا
شــقـا و ت ر یـشــه کــرد و برمـلا شــد
تـن فــرخــنــــد ۀ مـظـلــو م و تنـهـــا
به خـون گلـگون چو دشــت کــربـلا شـد
شـکـسـت تـا شـیـشـۀ نا مـو س مـیهـن
روا ن مـلــت ا ز جا نــش جــد ا شـــد
ز بــیـــد ا د سـتــمــگـا را ن جـا هـــل
وطــن غــرق خـجــا لـت از حـیـا شــــد
ز فـتــوای خــری بی جُـل و ا فـســا ر
به بـر فـرخـنــده را خونـیـن قـبـا شـــد
ز حـیـرت کـلـک بـر دنــدا ن گـزیـد نــد
جهـا ن آ سـیـمه ســر زیـن ما جــرا شــد
ز د ســت کـا هــن بـی د یـن و آ یـیــن
به عـا لــم ایـن جـنـا یـت بـر مــلا شــد
به حـق مـلـت بـا عــلــم و فــرهــنــگ
زجـهــل ا یـن بی تـمـیـزیـهــا روا شـــد
ز خُــبـــث بـا طــن مُــشـت تـبـهــکـا ر
جنـا یــت را عـنـان از کــف ر هــا شـــد
کــنـا ر رو ضـــه و پـهــلــوی مـسجـــد
عـجـب ظـلـم وعـجــب رسـمی به پا شــد
خـجــل شـــد روح آدم زیـن جهــا لــت
که بر نـسـلـش چــرا ایـن مـا جــرا شـــد
روان حضــــرت شــاه دو شــمــشــیــر
مــلــول از فـتـنـه وغــد ر و ریـا شـــد
تـــمـــام شـهــــریــا ن شـهـــــر کـا بـــل
غـمـیـن زیـن ذ لــت و رنــج وعـنـا شـــد
به ضـرب چو ب وسـنگ در محضـرعـا م
روان از پـیـکـــر خـو نـیـن جــد ا شــــد
تـنـش خون و سـرش خون و جگــر خـون
به این خونـیـن بـد ن بـنگــر چه هـا شـد
تـــن فـرخــنــــد ۀ رنــجـــور و نـا لا ن
لـگــد مـا ل پـی یـی هــر نـا سـزا شـــد
سـپـس ایـن پـیـکـر خـونـیـن و بـیـجــا ن
به آتـش سـوخـت و دودش تا فضـا شــد
بـر آ شُــفــت روح آدم زیـن مــلا لـــت
که بـر نـسلـش چسـان ایـنسـا ن جفـا شــد
روا ن ســیــــد کــو نــیـــن لـــرزیــــد
ازیـن وحشـت که بـر د یـنـش روا شــد
جهـان شـد مضطرب از خوف و دهــشـت
ازیـن خـفـــت که بـر فـن قـضــا شــد
بـرفـت تـقــوی و آ یـیــن پــیـــا مــبــــر
چـو جـاهـــل بـر خـلا یـق پــیـشـوا شــد
ز عـٌــزت آبــرو چـون آ ب جُـو رفـــت
که فــا ســـد در لــبـا س پا رســا شــــد
ا زیــن بــی عـــفـــتــا ن بـــی مــٌـــروت
دل آ زرده هــمـه خــلـــق خــــد ا شـــد
ازیـن بـیــد ا د و وحــشــت زار و رنـجـو ر
روان حــضــــرت خــیــر ا لــــورا شــــد
مـنــا ل ای مــا در غــمـــد یـده کـا یـنـجــا
فـلــک در مـا تـــم دُ خـتــت فــنــا شــــد
خوشـا قـلــبــی که ا ز فـضــل ا لـهــی
مـنــور خـود به نــور مـصـطــفـی شــــد
استـاد فـضــل الـحـق فـضــل
شـهـــر فــراه حـمــل سـا ل ۱۳۹۴ هـجـری شـمـســی
****************
شــــــرم
عبدالغفور غوری
خـجـا لـت مـی کشم کـز جـنس مَـر د م
مـیــا ن خـلـق عـا لـم ر نگِ ز ر د م
نـه ا نـسـا نـم نـه هم از نـسـلِ آ د م
که بـا ز ن د ر ستـیـز و د ر نـبــر د م
عبدالغفور غوری
*****************
اهــدا بــه ملـــکۀ شـــهیدان
عبدالوکیل کوچی
ای خواهر عزیز، فرخندۀ شهید
قربانی حقیقت و سمبول قهرمانی
روح تو شاد باد، نام تو جاودان
این دیوهای وحشی و محکوم قرنها
خون تو ریختند، اما زخون تو
فرخنده ها بروید تاریخ می شود
ای خواهر عزیز، فرخنده شهید
انسان نبود آنکه ترا وحشیانه کشت
اسلام نبود آنکه ترا ظالمانه سوخت
نا مرد بود، از رگ افغانستان نبود
مثلش اجیر بی وطن اندر جهان نبود
ای خواهر عزیز، فرخنده شهید
خون تو یاوه نیست
از قطره قطره خون تو خورشید سر زند
از چکه چکه، سیل فراگیر می شود
از ذره هایش روزنه ها باز می شود
افشا کند چهره اصلی نا ملا
باشد که تا طلسم خرافات بشکند
تا بعد ازین
نی زیر نام قیس
نی زیر نام لیث
بازار مکر و حیله وتزویر گسترند
ای خواهر عزیز، فرخنده شهید
مرگ تو مرگ نیست
مرگ تو زندگیست
عمریست جاودانه چو خورشید تابناک
نام تو جاودان، روح تو شاد باد
عبدالوکیل کوچی
پنجشنبه ، ۶ فروردین ۱۳۹۴
*************
فرخنده! چشم باز کن؟
که تو زنده ای
دلجو حسینی
پنجشنبه ، ۶ فروردین ۱۳۹۴
و جاودانه زنده شدی و دلها را تسخیر کردی
همه ما تا قبل از این فاجعه ترا نمی شناختیم
حالا می شناسیم که تو کیستی و چه بودی و چه کردی
وچگونه جاودانه شدی
زیرا که
ملائیک ترا تا حریم فردوس برین بدرقه کردند
در دستان شان مشعل های فروزان از نور ابدی بود
و بانوان بزرگ بهشت عدن به استقبالت شتافتند
وترا به «خلوتگهه راز» دعوت کردند
خاطرت آسوده باشد
ما سنگهائی را که بجانبت پرتاب شد جمع خواهیم کرد
واز آنها که راست گویند از تو خواهیم پرسید
زیرا آنها بخون پاک تو رنگینند
آنها گناهی ندارند
مثل تو مظلوم بودند
ومانند ما گریان
«سنگ هم به حال ما گریه گر کند بر جاست »
وهیچ گاه آن خونهای پر رنگ شسته نخواهد شد
واز آنها بنای یاد بودت ساخته می شود
و تو مشعل فروزان راه مظلومان و بیگناهان خواهی شد
بسیار شجاعانه به دفاع از حقیقت بر خواستی
وخرافه پرستان و ریا کارانِ خود پرست وسود جو را رسوا ساختی
ای بانوی بزرگ !
بزدلان دون همت شکست خوردند
وفراری شدند
و به تغیر هویت شان پرداخته اند
واز ارتکاب این جنایت نادمند
آنها در دادگاه تاریخ به محاکمه کشیده می شوند
ما بسیار سهل انگاری و مصلحت جویی کردیم(۲)
از روح بلند آسمانیت پوزش می طلبیم
خورشید همه دقایق را ثبت کرده است
و روزی شهادت خواهد داد
آنچه جور و ستم رفت در آینه طبیعت ثبت است
حتی پرتو شعله های آتش که در آن افکنده شدی
به مظلومیّتت شهادت خواهند داد
هیچ گریزگاهی وجود ندارد
آنها که محکومند باید پاسخ گو باشند
تو فرشته ای بودی که به دفاع از آدمیت و زن بودن قربانی شدی
بیدار دلان بیاد خاطره تو سخت محزونند
و صبوریت را می ستایند
تو به تنهایی با گله ای از هجوم آوران مقابل شدی
شاد و مسرور باش که جاودانه شدی
و هچون شمع بر فراز راه سوختی
واین درس بزرگ بود که سوختنت به ما آموخت
تو ریاکاران ودروغ بافان را رسوا ساختی
ونقاب از چهره رنگین شان بر داشتی
و تو مانند لاله های بهاری در صحرای آزاد روئیدی
«ثبت است بر جرید عالم دوام ما»
دلجو حسینی
پنجشنبه ، ۶ فروردین ۱۳۹۴
***********
شاعر وهاب مجیر
آن جسم پاک، لایق آن زخم ها نبود
فـریـاد می زدی و دگر اعتنـا نبود
در آن میانه هیچ کسی مهربان نشد
در آن میـانـه هیچ کـسـی آشـنا نبود
تو سوختی وسوخت دل من هزار بار
با آن که هیچ رابطه یی بین ما نبود
وقتیکه می زدند سرت را به سنگ جهل
در آسـمان شهر، خـدا بـود یـا نبود ؟!
جـرمی نـداشـتی تـو و گفـتـند داشـتی
این گونه ظلم، با تو ـ خدارا ـ روا نبود
مردانه بـود مُـردن تو ای زن بزرگ
بـر پیکر مبارک تـو دسـت و پا نبود
سک های هار، پاره نمودنـد سـینه ات
جایی که جز محبت و مهر و صفا نبود
مُو راسـت کـرد کُشتۀ تـو بر تـن سـتم
ظلمی که رفت بر تو کم از کربلا نبود
شـرمید آفتاب و نهــان شـد مـیان ابـر
اورا تـوان دیـدن ایــن ماجــرا نـبود
گنجشک ها به خاطر تو گریه می کنند
در سوگ تو چه بود که غرق عزا نبود
وقتی که گیسوان تو می سوخت، زنده گی
چـیـزی بـه جـز فسـانه تلـخ جـفـا نبود
آن گـونـه سـوختند ترا که در آن زمین
از خنده های ناز تـو چـیزی بـه جا نبود
ای قـوم خـر، بـرای سـتم باره گی تـان
کاری به غیر کُشتن فرخنده ها نبود ؟؟!!
مـا نـیـز قـاتــلـیــم اگــر قـاتــل تــرا
در پیش چـشـم مـردم دنیا جـزا نبود
فـرخـنـده بـاد نـام تـو و جـاودانه باد
زیباتـر از حـقـیـقت تـو هیچ جـا نبود
یک لحظه هم به خون بلورین تو قسم
این ذهن دَر گرفته از ایـن غم جدا نبود
شاعر وهاب مجیر
***********
فرخنده: می کشند مرا
لینا روزبه حیدری
این جا به نام دین و خدا می کشند مرا
مظلوم و بی گناه و صدا می کشند مرا
گاهی میان مسـجد و گه در ملای عام
در انتحار و شـوق خطا می کشند مرا
عالم بفکر ماه و مریخ است و مشتری
اینان به جهـل مطلـق ما می کشند مرا
هـر فکر تازه در پی فتوای تـازه مـرد
در اتهـام کـفــر و جـفـا می کـشـند مرا
اندیشه های کهنه چو خفاش ومارومور
با نیش و زهر پوده جـدا می کشند مرا
این جاهل و منافق و مشرک چه بیخبر
در سجده حین حمد و ثنا می کشند مرا
این سفله گان اهانتی بر کیش و مذهبند
بهر بهشت و حـور خـدا می کشند مرا
اینجا زخون کودک من سرد وتیره شد
آری ز ترس و خشم خدا می کشند مرا
لینا روزبه حیدری
**********
مظلوم دوران
شیرزاد
منم مظلوم این دوران
منم یک دختر اففان
به خاک وخون کشانندم
به نام حق سپردم جان
چرا با من جفا کردند
ستم بر من روا کردند
اسیر مردم افغان
به سنگ و چوب سزا کردند
منم مظلوم این دوران
منم یک دختر اففان
به خاک و خون کشانندم
به نام حق سپردم جان
منال ای مادر زیبا
به سوک دخترت تنها
شیهد پاک وپاکدامن
به پاکیم خدا اګاه
منم مظلوم این دوران
منم یک دختر اففان
به خاک وخون کشانندم
به نام حق سپردم جان
تو ای فرخنده ای خارم
به هر درد تو بیمارم
به داغ مرګ تو هردم
ز دیده سیل خون بارم
شیرزاد
هفتم، فروردین ۱۳۹۴
*********
اهداء به فرخندۀ قهرمان
پیکار جو
گـویید به نـوروز که امسـال بیایـد
درکشور طالبزده گان ره بگشاید
بلبل بـه چمـن نغمۀ پیکار سـرایـد
ماتم زده گان راسـر تسلیم نشـایـد
****
در ماتم «فرخنده» عزاداری روانسیت
ربطش بـه آخـنـد ستم پیشه به جانیست
ایـن جمع تهی کلۀ ضـد زن و انـسـان
باعث شده فرخنده به اینگونه دهـد جان
****
اکنون که شـده عــورت اسـلام نمـایـان
شرم است اگر پا ننهـیم بر سر شیطان
در مذهب اسلام دگر اندیشی روانیست
تمکین به ملای خشن هیچ به جانیست
پیکار جو
**********
نامش فرخنده بود
و او، همچو پیچکی زیبا
بر شاخساران بهار
قد برافراشته بود.
گلهای اطلسی
بر سراسر اندام باریکش
روئیده بودند،
عطر او احساس لطیفش بود
و شهدش دانائی او
که او را به سرزمین بی انتهای
شگفتی ها و حماسه ها
می کشاند…
و این گونه بود
که این پیچک زیبا
در برابر باروی زمستان ایستاد،
تا سیاهی رخت بندد
و بهار در همه جا بگسترد ..
و هم از آن روی
در غروبی شوم
چنگال سیاهی
از آستین صاعقه ای برون آمد ...
و زمین دگرباره
در سوگ فقدان فرزند خود نشست.
اما بیگمان
نهالی که در آن لکه سرخ
کاشته شد، آغاز به رستن خواهد کرد
ریشه در ریشه خواهد تنید
و سراسر آن سرزمین پهناور را
بارور خواهد کرد.
تا سرانجام روزی سبز
فرا رسد.
که در آن هیچ انسانی
فریب آموزه های پوشالی را نخورد،
و برای رضایت خودخواهان
و ضحاکان ستمگر
خون بر زمین نریزد.
روزی که تسکین دلهای ما
نه خدا و نه دین
و نه امید بستن به فرقه ها؛
که خودآگاهی و آزادگی باشد ..
و از خاک شقایق های وحشی
صلح و دوستی بروید،
روزی که آرزوهای پاکِ رفتگان
تحقق یابند ..
و زندگی
سراسر فرخنده شود!
زهره مهرجو
******
جهل مرکب
استاد محمد علی فرحتیار
سه شنبه سى ویکم مارچ ۲۰۱۵
فرایبورگ ، جرمنى
گـویـم به اختصار براى تـو ایـن خبر
تـا ازشـنیدنـش بکـشى نعـره از جگـر
در کشورى که نام وى آمد فغان ستان
بوم و برش زاتش کین گشته شـعله ور
جمعى زجام جهل وجمود وجنون وجنگ
سـرمست، ازپیــا م خدا سـخت بی خبر
جمعى که زهر کینه و ظلم وفـساد شهر
ظرف وجـود و فکر همه کرده پر خطر
جمعى اسـیـر پنجـه ى شـیطان فتنه جـو
در ورطه ى گناه وخطا گشته غوطه ور
جمعى عبوس ووحشى وبیغیرت وزبون
بـا حکـم مـولـــوى تـبـهــکار بـی هـنـر
کـردنـد حـرکتى که ازان منقلـب شـود
روح و نهاد هـر بـشـرى صاحب نظـر
گو یا کـه دخـترى ز سر کینه و عناد
آتـش زدسـت بـرگى ز قـرآن پـر گهـر
برفرض آنکه صفحه ى قران حریق شد
با آنکه نیست در خور باور چنین خبر
آیا به پیش چـشم تـو اى مـولـوى کـور
چندیـن هـزار نسخه ى قـرآن نشد هدر
آن روزهـا نگـشـته فـرامـوش روزگار
که افروخت آتشى ستم آن مرد حیله گر
افکند روى شـهـر و دیـار مـن و شـما
چندین هزار راکت پر حجم وپر ضرر
قرآن نماد و مظهر دین من و شماست
هـر خـانـه ى به برکت آن بـود مفتخـر
سوزاند جزء و پاره ى از وحى کردگار
هر کور راکتى که به یک خانه زد شرر
این بار زاسـتین هـمـان حاکـمـان جهـل
از فکـر بردگان وغـلامـان سـیـم و زر
فـتـواى قـتـل دخـتـر معـصوم بی گناه
صادر شد از زبان یکى مـرد بـد سـیر
آن کـور عـالمـى که نـدارد بصـیـرتـى
گـویـد بـه مردمـان همـه فتواى بـد اثـر
،،،،،،
بی هـمـتـان مفـسـد بی غـیــرت ذلـیـل
آنها که روح عاصى شـان بـود کینه ور
با چوب وبا چماق و بمشت و لگد همه
خـستند جـسـم دخـتـرک از پاى تا بسـر
در بیـخ گـوش کاخ نـشـیـنـان فـتـنه گـر
افروخت آتشى که به زعمـش بـود سـقـر
آن نیمه جان که پیکرِ مجروح وخسته بود
افکـنـد بـر حـریـق سـتم، آن نمـاد شـر
اى کور دل امام جماعت که خوانده اى
درس حـدیث و فـقـه و تفـاسـیر معـتـبـر
آیـا تــو دیــده اى بــه کـتـابى روایـتـى
آیـا شـــنـیـده اى تــو ز احـکام دادگــر
این گونه حکم عاجل بى راى محکمه
بر آتـش سـتـم فکـنـد جـسـم محـتـضـر
اى واى بـر شــما و بـه نــادانى شــما
چـون سـوختید پیکر آن دخت مســتتر
مسـتـوره ى محجـبـه ى حـافــظ کلام
افشاگرى عقـیده فـروشـان، به رهگذر
کردى چنان ستم تو، چو او دیگرى بدى
دخت تو، یا که خواهر و یا مادرت ، اگر
اى عـاصـیـان حکـم خـدا ننگ بر شما
جارى شـود به فعل شـما حکـم داد گر
طاووس عــدل از سـتـم بى حـد شـما
شرمنده گشت و برد سرى خود بزیرپر
پایـان ایـن قصـیـده پیامیـسـت دلنـشـین
گـر بنگرى بگـردش دوران دقـیـق تـر
هر کس هرآنچه کاشت همان میکند درو
این مـزرعـه دگـر نـدهـد غیر بـذر، بـر
محمد علی فرحتیار
سه شنبه سى ویکم مارچ ۲۰۱۵
فرایبورگ ، جرمنى
**********
آتشِ فرخنده
محمدنعیم جوهر
هنوزز مرگ تو غوغای دل خبر نشده
هنـوزکبـابِ غمت، پــارۀ جـگـر نشـده
هنـوز به سیـنهٔ نا بخـردانِ خانـهٔ خلق
فـغـان و نـالـهٔفـرخـنـده نیـشتـر نشده
هنـوز قـاصــد پیغـامِ نــالـههـای دلــم
فــدای قـامتِ«فـرخـنـدهٔ»بشـر نشـده
هنـــوز بــازیــگــرانِ سیـاستِ خـاکــم
زدردِ مـلـتِ بـیــچـاره ام خـبـر نـشــده
هـنـــوز نــوکـرکِ نــو خـریــد بـادارم
بـه پـونـد دالــر وکـلـدار مفـتـخـر نشده
فلک بـدانـکه در این تنگنـای حادثه هـا
هنــوز آهٔ دلـم بــر تــو بـی اثــر نشــده
هـنـوز نـالـهٔ پُــر سوزی آتـشـینِ دلــم
بـرای کنـدنِ قـبـر تـو حمله وار نشــده
بدان حکومتِ بی بند و بار بی پـرسان
دلِ به جور و جفاپیشه گان سپرنشـده
به جرمِ کُشتن«فرخنده» بانـوی عالم
کسی به حکمِ قضا توتـه با تبـر نشده
زدردِ سیـنهٔ پُـر سوزی هـم قـطـارانم
خبــر هـنـوز دلِ شـبنمِ سـحـر نشــده
زدستـی در بدری های خاکِ در بدرم
گلِ امیدی کـســی صاحـبِ هـنر نشده
زبــانِ نــالــهٔ غـمـدیـده گــانِ دورانــم
هنـوز ،زآتشِ «فرخنده»پر شررنشـده
هـنـوز بـهـر مجـازاتِ ایـن جنـایـت هـا
قضا و قاضی وملت به یک نظر نشده
مگـو، کهجـوهـر فـرخـنـدهٔ گلـسـتانـم
شــهـیـدِ حمـلـهٔ گـرگانِ بی پــدر نشـده
محمدنعیم جوهر
آلمان
۰۱/۰۴/۲۰۱۵
**************
درد دل حوا
حبیبه-کوهستانی
تکراری ام
تکراری ام
درد تکراری ام
زن ام من
حوایم من
افتاده از گرده ی ادم
واژه ی مغشوش
در کتاب خدایان مذکر
گناه تلخ بهشتی را بر دوش میکشم
که با یک سیب
یا یک گندم
ویران شد
خدای من وقتی خواست
زمین را از میرایی
و ادم را از تنهایی رهاند
مرا افرید و، حوایم خواند
تا عشق شوم ، مادر شوم
افریدگار شوم
من اغاز شدم تا زشتی ها پایان یابند
و …اما
من سالهاست سوگوارم بر مرگ ” هاییل ” هایم
قابیل فرزندم را در بطنم کشت
قابیل شبیه پدر شد
و دختران حوا را رهسپار دیار زنده بگوران ساخت
قفس شدم
نشانی ام را به سنگ نوشت
عشق بر من حرام شد
تا محبوب درونم را بکشم
رایعه شدم
تا در کفاره عشق بکتاش
یا ابروی برادر
غسل نشتر در حمام خون شوم
من عایشه شدم و به جرم زیبایی
با تیغ ظلم صورتم را برید
پروانه ی در شعر شدم
انگشتان نا مردی ی فشرد گلوی غزلم را
سونامی اشک را میشناسم
وقت عبور از گریبانم
وقتی بجز خشم
دست همزادی را
بر شانه های زخمی و سردم ندارم
نفت مرا غسل تعمید میدهد
اتش میزنم بر خود
که بوی تحقیر ندارد
نمیخواهم که دگر باز جنس دو شوم
انقدر
ضرب کنم
جمع کنم
تفریق کنم
که تا
حاصلم با مرد را
به یک مساوی سازم
به یک مساوی سازم
حبیبه کوهستانی
۳/۴/۲۰۱۵
**********
درسوگ فرخنده، شهید سخن در گلو و خون به دامن قر
داکتر شمس (علی شمس)
شهیدِ دسـت اوباشان شـدَستی
قرآن درسینه وبریان شدستی
به دیگدان خشن قرن مردان
کبابِ بره ی چـوپان شـدَستی
..……………
توفرخنده، شهیدِ شعله بردوش
گرفتی گور آزادی در آغوش
اگر تندیـس تو بر خاک بردنـد
ولی خونت بجاده می زندجوش
……………
توبرتاریخ مان ماتـم نوشتی
تومرگ آدمان هردم نوشتی
بـه تـاریخِ شـهیدسـتانِ کابل
به خونت مکتبِ آدم نوشتی
………..
تو رمزِ کربلا گشتی و رفتی
تو مهمان خدا گشتی و رفتی
به تاماتِ ملای دیـن ستیزی
تو در دام بلا گشتی و رفتی
…………
نگاهـت آتشــی بـر جـانِ دردم
فـدای خـون تـو بر جاده گردم
اگرمَردی به قتل توست مَردی
بشرمم من ازین نامی که مَردم
………………..
فرخنده شـهید و نـامِ فـرخنده شـهید
امید وطـن بـه جـامِ فـرخـنده شـهید
یک قرن دگربه ماتمش می سوزیم
لفظ و معنی و کلامِ فـرخنده شـهید
داکتر شمس (علی شمس)
***************
کاکلهای خونچکان
شاه رسول قاسمی
دم دیگر به کابل جـان رسـیدم
فـرخنده را زیـر مـوتـر بدیـدم
فرخنده می گوید الا، خدا جان
تـو دادم را ز نامـردان بسـتان
به جـان مادرش شـالِ اوچکان
کاکلهای فرخنده جان خونچکان
فرخنده ام سـرچارراهی جایت
که مادر شیشته بود پای نکاهت
که مادر شیشته بود بهر طبیبی
زند مرحـم به روی زخمکایت
فرخنده نوکرت میشم چه میگی
شـهید بسترت میشم چـه میگی
تـو را بردنـد به خـوان ابـدیت
به قربان سرت میشم چه میگی
شاه رسول قاسمی
************
چلچراغ هفت رنگ
فوزیه میترا
چه گویمت که چیستی
برای من تو کیستی
کجا بودی تو تاکنون
چرا چنین تو زیستی
چه گویم از زبان تو
ز عشق تو، فغان تو
تو چلچراغ هفت رنگ
به جای تاریکیستی
چه گویمت چه شد مرا
شدی عزیز قرن ها
مرا یقین کن عزیز
تو لایق پریستی
نه پیغامی نه احوالی عزیز من
آه کدام دیار دوردست است
که تو مرا ترک کردی و رفتی
و قلب افسرده ام را شکسته و تنها گذاشتی
انگار هنگام زجر کشیدنت
چه قدر برایم صدا کردی
ای وای برمن که چگونه نشنیدم
چرا صدایت را نشنیدم
وقتی چادرت را برداشتند
کی را صدا کردی
از کدام نامرد کمک خواستی
آتشت زدند،
چرا من گرمی آن را نفهمیدم؟
این غم زرگ همیشه با من خواهد بود
کجا بودم!
چرا صدایت را نشنیدم
زمانی که تو مجبور شدی،
این دنیا را ترک کنی
با لای هرچیز نام تو با اشکهایم نوشته می شود
از این که این گلها و کوچه ها
دیگر تو را سلام کرده نمی توانند
و صدای تو دیگر در دالانها نمی پیچد
این درد برایم طاقت فرساست
چه قدر حرف ها و گفتنی ها داشتی
در دل های مان همه ناگفته ماند
نگفتی و رفتی و نگذاشتند، بگویی
هرلحظه خار خاطرات تو
قلب عزادارم را زخمی می کند
مثل تن زخمی تو
نه دردم قابل طاقت است
و نه سیلاب اشکم قابل ایستادن
قلب من، چشم من و عشق من
در هرلحظه و هرجا تو را می جویند
فریاد تو را فریاد می زنند
ناله های تو را ناله می شوند
خواهر عزیزم
نمی دانم چگونه بر قلبم غالب شوم
آیا وقتی که بر سرت سنگ می کوفتند
من یادت آمدم، مرا صدا کردی
ای وای!!
من کجا بودم
که صدایت را نشنیدم
چگونه بپذیرم که تو نیستی
چگونه و چرا نیستی و برنمی گردی
و مرا ترک کردی برای همیش
و فقط ناله های و ضجه هایت
را برای شنیدن گذاشتی
این دنیای سرد و ظالم را رها کردی و رفتی
رفتی در دیار دور دور
روشن و زیبا
ای عروس گلگون رخسار
آرام و آسوده در آغوش گرم خدا
چه گویمت، تو چیستی، برای من تو کیستی؟
تو چلچراغ هفت رنگ
به جای تاریکستی
فوزیه میترا
**********
درود به جناب آقای پویان عزیز و شاعران عزیز سایت ۲۴ ساعت و شاعرانی که با ۲۴ ساعت در ارتباط نیستند و با سرودن اشعار زیباشان با شهید فرخنده ابراز همدردی کرده اند . در اینجا شصت پارچه شعر در این مورد نشر شده است . امید مقامات دولت افغانستان هر چه زودتر قاتلین اصلی شهید فرخنده را به اشد مجازات برساند . آنوبت ما میکویم حکومت وحدت ملی . اگر خیانت کردند میگویم حکومت وحشت ملی . موفق باشید . مهدی بشیر