حکایتی از سعدی در باره پدر
تاریخ نشر یکشنبه ۳۱ جوزا ۱۳۹۴ – ۲۱ جون ۲۰۱۵ هالند
حکایت از سعدی در باره پدر
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
شعر از سعدی
سروده ریباست از سعدی درباره پدر . روزجهانی پدر به تمام پدران عزیزیکه در قید حیات اندتبریک میگویم و آنعداه پدرانیکه در کنار خانواده شان بخصوص پدر گرامی ما نیستند روحشان شاد و جنتها نصیب شان. مهدی بشیر