از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۲۶سنبله ۱۳۹۱ – ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۲ هالند
حکایت ۱۸۶
بخرابی من ای ساقی دوران آخر
آنقدر سعی نمودی که خرابم کردی
( ؟ )
کسی که هیچ دوست نداشت
*********
در سال (۲۸۷) امیر اسمعیل بن احمد سامانی (۲۷۹-۲۹۵) بر عمر و بن لیث صفاری (۲۵۶-۲۸۷) دست یافته و او را اسیر نمود.
چندی بعد ازین واقعه نامهء از خلیفه معتضد عباسی (۲۷۹-۲۸۹) برای امیر اسمعیل سامانی رسید که در آن از امیر موصوف تقاضا شده بود که عمرو را بهمراهء اشناس خادم ( که بعضی ار مؤرخین اسم او را اسناس ضبط نموده اند) ببغداد بفرستد. امیر اسمعیل به عمروگفت:
من نمیخواستم که تو بدست من اسیر شوی و چو اسیر شدی ببغداد اعزام گردی زیرا خواهان زوال دولت شما نبوده ام ولی اکنون فرمان از درگاهء خلافت رسیده است که ترا ببغداد بفرستم و من ناچارم که فرمان را اجرا کنم ، اما میل دارم که ترا به اتفاق سی نفر سوار از راهء سیستان ببغداد بفرستم، شاید در اثنای راه هواداران توقیام کنند و ترا نجات بدهند که هم من از مسئولیت خلاص باشم و هم تو آزادی خود را بدست آورده باشی . آنگاه عمرو را با شناس خادم سپرد وعدهء نیز بهمراهء آنان فرستاد.
ایشان از راه سیستان عازم بغداد شدند و یکماه در شهری که آنرا « ند» می نامیدند توقف نمودند ولی هیچکس از مردم سیستان وخراسان را پروای عمرو نبود واحدی برای رهائی ونجات او اقدام نکرد.
یکی از فرستادگان امیر سامانی که از مذاکرهء نهانی امیر و عمرو اطلاع داشت از عمرو پرسید:
ای امیر ! آیا در تمام جهان یکنفر هم دوست برای خود نگاه نداشته ای ؟
عمرو جواب داد:
ای استاد، من بر سر فرمانروایان جهان مانند معلم در مقابل کودکان بودم آیا هرگز کودکانی که از دست استاد خود نجات یافته اند آرزوی بازگشتن و نشستن استاد را خواهند داشت؟
عاقبت عمرو را ببغداد بردند و او در آنجا پس از یک چند زندانی بودن بدسیسهء قاسم بن عبیدالله وزیر بعد از وفات معتضد( چهارشنبه ۵ جمادی الاخری۲۸۹) بقتل رسید.
سلسلۀ این حکایات ادامه دارد
دیدگاه بگذارید