از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
حکایت ۱۵۳
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت
« مولینا جلال الدین بلخی »
سیاست پدر و مادر ندارد
عمرو بن سعید الاشدق یکی از مأمورین عالیرتبهء دربار خلیفه عبدالملک بن مروان بود که بر خلیفه یاغی شده هنگامیکه خلیفه در دمشق نبود و برای جنگ مصعب ابن زبیر بعراق رفته بود وی بدمشق آمده جای خلیفه راگرفت .
خلیفه این خبر را در میان راه شنید و فوری بدمشق برگشت و چند روز با عمرو جنگید ولی چون کاری از پیش نبرد باوی صلح کرد وعهد و پیمانی بست و امان نامهء نوشت و بعمرو امان داد، او هم مطمئن گشته تسلیم شد و عبدالملک وارد دمشق گردید و پس از چهار روز عمرو را احضار کرد.
عمرو شبانه با صد نفر از موالی خود نزد عبدالملک آمد. موالی وی بیرون در ایستادند و خود عمرو بروی تخت در کنار عبدالملک نشست.
عبدالملک به غلام خود گفت که شمشیر عمرو را از او بگیرد و او هم شمشیر خود را تسلیم کرد و آنگاه خلیفه باو گفت :
ای ابو امیه ( کنیه عمرو ابو امیه بود ) آنوقتی که تو بر من یاغی شدی من قسم خورده بودم که اگر بر تو دست یابم ترا به زنجیر ببندم، بنی مروان که در آنجا حضور داشتند گفتند:
وبعدآ او را آزاد کنی.
عبدالملک گفت :
آری ، غیر از این چه انتظار دارید!
بنا بر این عمرو باید اجازه بدهد که سوگند امیرالمؤمنین عملی گردد.
عمرو مطمئن شد وعبدالملک زنجیری از زیر تخت خود بیرون آورد و بغلامان داد و امر کرد تا عمرو را با زنجیبر ببندند:
هنگامی که اورا بستند عمرو گفت :
ای امیر مؤمنان ترا بخدا سوگند میدهم که مرا با این حال به بیرون نفرستی.
عبدالملک گفت :
ای ابو امیه ، در دم مرگ هم حیله بازی میکنی؟ مطمئن باش ، تو را با این حال بیرون نمی فرستم !
آنگاه عمرو را تکان داده از تخت بزیر انداخت که دندانهایش شکست.
عمرو گفت :
ای امیر مؤمنان استخوانهای مرا شکستی بالاتر از آن کاری مکن .
عبدالملک گفت :
اگر میدانستم که با بودن من و تو کار قریش اصلاح میشود ، کار نمیکردم ولی به یقین میدانم که ممکن نیست هم من باشم و هم توباشی و کار ها روبراه شود.
عمرو که دانست حتمآ کشته میشود، گفت :
ای فریب کار مرا فریب دادی!
عبدالملک هم در دم او را بقتل رسانید.
سلسلۀ این حکایات ادامه دارد
دیدگاه بگذارید