بار سفر
استاد عبدالکریم « تمنا »
تهران – ایران
بار سفر
بهار آمد و ما بهره از بهار ندیدیم
گیاه هرزه فزون رست و برگ و بار ندیدیم
چنان هجوم ملخ برد کشتزار و چمن را
که غیر نام , نشانی ز کشتزار ندیدیم
به هر حدیقه هزاران هزار نغمه سرا بود
هزار چشم گشودیم و یک هزار ندیدیم
چه روزگارطرب سوزوتلخ وحادثه زاری است
به روزگار چنین تلخ روزگار ندیدیم
شمار ناسره کاران خام کار فزون است
یکی ز نادره کاران پخته کار ندیدیم
به خیره کینه ورانم دهند دست محبت
وفا و مهر و مروت از این تبار ندیدیم
ز بس غبار ستم خیز ریزد از در و دیوار
درین ستمکده جز دهشت و غبار ندیدیم
دیارغرق جنون گشت وعشق یار فرو خفت
گذشت عمر و نشاط از دیار و یار ندیدیم
اگر نه عافیت از این محیط بار سفر بست
چه شد که جز غم و بیداد بی شمار ندیدیم
هنوز مار نگاران دمار خلق برارند
به جز دمار از این خلق نابکار ندیدیم
عبدالکریم « تمنا »
دیدگاه بگذارید