از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۷ اکتوبر ۲۰۱۲ هالند
حکایت ۱۸۷
جرعه یی چون ریخت ساقی الست
بر سر این شوره خاک زیر دست
جوش کرد آن خاک و مازان جوشیم
جرعه یی چون ریخت ساقی الست
« مولانا جلال الدین»
پندی بزرگ از طفلی خورد
******
هنگامیکه عمر بن عبدالعزیز (۹۹ – ۱۰۱) بخلافت نشست از هرگوشه وکنار عربستان وافدین عرب برای تهنیت بدمشق رفتند و از آنجمله یکی وفد حجاز بود که چون در برابر خلیفه رسیدند، کودکی دوازده ساله از میان ایشان خود را برای تهنیت خلیفه آماده ساخت و چو خواست بسخن گفتن آغاز نماید خلیفه ( خطاب به او) گفت :
ای پسر آرام بگیر که از تو بزرگتران هستند و سخن گفتن وظیفهء ایشانست!
کودک جواب داد:
ای امیرمؤمنان ، شخصیت آدمی بزبان ودل اوست که این دو عضو راز همهء جوارح کوچکتر است ، اگر خداوند بنده را زبانی گویا ودلی دانا عنایت کند همه کس آن بنده را در خور تقدم میدانند و اگر بزرگی بسن و سال باشد در میان این امت اشخاص سال خورد فراوانند و در آنصورت شایستگی خلافت را نیز همان ها دارند.
خلیفه چون فصاحت وی را دید امر نمود که بسخن خود ادامه دهد و او گفت :
ای امیر مؤمنان ، ما کسانی هستیم که برای عرض شکر و سپاس بدین درگاه آمده ایم نه برای اظهار شکایت .
خدایرا اجل شانهء سپاسگزاریم که از شهر و دیار خویش بمیل و رغبت ونه از روی خوف و خشیت تا اینجا آمده ایم. بمیل و رغبت آمده ایم برای اینکه احسان و انعام تو مارا طوری آسوده ساخته است که زحمت سفر از راحت حضر گوا را تر است .
از روی خوف و خشیت نیامده ایم از آنسبب که عدالت و انصاف تو ما را از جور تو ایمن گردانیده است .
خلیفه فرمود:
ای پسر مرا پندی مختصر بده!
گفت :
ای امیر مؤمنان ، بعضی از مردم هستند که حلم خدای تعالی را در برابر اعمال خود می بینند و مغرور میشوند ، یا تمجید و مدح وثنای دیگران را در بارهء کارهای خود می شنوند و فریفته میگردند . من امیدوارم که تو از آن مردم نباشی و حلم خداوند ومدح و ثنای مردم ترا فریفته و مغرور نسازد و قدمهایت در راه دقیق خلافت استوار باشد ونلغزد!
ساسله این حکایات ادامه دارد….
چقدر عمیق! الهی روح ان دانشمند گران ازج شاد باد و ممنون شما از نشر و معرفیی چنین کتاب پرارزش!