۲۴ ساعت

17 اکتبر
۳دیدگاه

و سگ ها می جنگند از چاپ برآمد

   تاریخ نشر چهار شنبه  ۱۷ اکتوبر ۲۰۱۲ هالند

سید محمد اشرف فروغ

سید محمد اشرف فروغ

  و سگ ها می جنگند از چاپ برآمد

*******

بنام خدا

بیائید جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه نام نیکی بریم

 با سلام و درود خدمت دوستان خوبم!

امروز اولین کتابم (اولین رمانم) از چاپ برآمد.

اما همه چیز به این ساده گی نیست.

اینکه این کتاب چگونه نوشته شد و چقدر وقت را در بر گرفت خود داستانی است طویل‎تر از یک کتاب.

خیلی از شماها که این متن را می‌خوانید تجربه نوشتن و چاپ کتاب و مشکلات و سختی هایی را که در پی دارد، را دارید اما در مورد من کمی موضوع فرق می‌کند.

شش ساله بودم که مجاهدین حکومت کمونیستی داکتر نجیب الله را سقوط داده و داخل کابل شدند.

هفت ساله بودم که بر اثر اصابت یک راکت در چند قدمی ام نقش بر زمین شده و دیگر هرگز (تا امروز) قادر نشدم روی پاهایم بیاستم. (سال ۱۳۷۱ هجری شمسی)

کابوس شروع شد.

در هاله‌ای از سیاهی و دود فرو رفتم.

در کشوری مثل افغانستان یا بهتر است بگویم در تمام دنیا فقیر به دنیا آمدن جرم است. جرمی که در۹۹در صد موارد جزایش مرگ است.

من در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بودم اما این موضوع نمی‌توانست سد راه من برای رسیدن به آرزوها و خوابهایم گردد.

آرزوها و خواب هایی که به هیچ وجه طلایی و دست نیافتنی نبودند!

فقط کمی اراده و عزم راسخ به کار داشتند تا به حقیقت مبدل گردند که من از آن بی نصیب نبودم.

اما فقیر بودن و معلول بودن همزمان فاجعه ای بود که آدمی مثل من و خیلی آدم های دیگر نمی‌توانستند از پسش برآیند.

جدال بین من، زنده گی و مرگ شروع شده بود.

جدالی که بیشتر در یک باتلاق صورت می‌گرفت و دست پا زدن در آن حاصلی جز اینکه آدم بیشتر فرو برود چیز دیگری نبود.

آن جنگ ها را که فراموش نکرده اید؟

آن وقت هایی که باران توپ، هاوان و گلوله از آسمان می‌بارید و حتی پیش از آنکه به زمین برسند، صدا های گوشخراش شان مرگ و نابودی چند آدم بدبخت و فلک زده و خرابی چند خانه را نوید می‌دادند؟

من هم مثل همه شماها شاهد تمام آن جنگ ها، آدم کشی ها، خرابی ها و مرگ نزدیکترین کسانم بودم و مطمین بودم که یکی از همان روزها، قرعه فال به نام زده شده و مثل صدها هزار نفر دیگر به یکی از قربانیان بی نام و نشان جنگ های داخلی (جنگ های مجاهدین) مبدل خواهم شد.

وقتی یکی دو ساعت ماشین جنگ از کار می افتاد و صدای گلوله ها خاموش می‌گردید و فرصتی برای فکر کردن به وجود می آمد من تنها به یک چیز فکر می کردم:

اگر هم جنگ مرا نکشد که خیلی این امر بعید به نظر میرسید بالاخره معلولیت که دیگر دایمی بودن آن برایم ثابت شده بود، یکی از همین روزها مرا خواهد کشت و دیگر لازم نیست که به آینده فکر کنم و …

در حقیقت معلولیت (از نوعی که من دچار آن شده بودم) تا آن روز خیلی از کسانی که من می شناختم را کشته بود و به همان دلیل من هم کم و بیش به اینکه انتظار مردن را بکشم عادت کرده بودم و واهمه ای از آن نداشتم.

بعد گروه طالبان ظهور کردند و بر خلاف توقع و تصور خیلی از آدم ها که فکر می‌کردند بعد از آن همه سیاهی و ظلمت نوبت طلوع سپیده فرا رسیده است، صفحه سیاه دیگری در تاریخ افغانستان گشوده شد.

پدرم برای فرار از فقر و یا هم کشته شدن همراه با سه برادر و خواهر بزرگترم به پاکستان رفتند و من، مادرم همراه با یک خواهر تازه به دنیا آمده ام در کابل ماندیم تا به تنهایی به جنگ سیاهی برویم.

بعد من با یک حقیقت دیگر آشنا شدم.

حقیقت بسیار بزرگ زنده گی همه ما آدم ها.

و آن حقیقت این بود:

(همیشه در زنده گی ما آدم ها یک فرضیه به نام مردن وجود ندارد و نمی شود آدم تنها فرضیه مردن را در نظر گرفته و خودش را به دامن سرنوشت بسپارد، بلکه فرضیه و حقیقت دیگری هم به نام زنده گی و زنده ماندن وجود دارد.)

در این صورت اگر فرضیه زنده گی و زنده ماندن را در نظر بگیریم یک آدم زنده به خیلی چیزها مثل اینکه متکی به خودش باشد، روی پاهای خودش بیایستد، برای خودش غرور، شخصیت و جای پایی در میان مردم داشته باشد و برای زنده گی اش مسیری را تعین کند ضرورت دارد و من هم با کمی تفاوت یک آدم زنده بودم و …

تصمیم گرفتم با وجود همه مشکلات و سختی ها مسیری را برای زنده گی ام تعین کنم.

همانطور که قبلاً گفتم، فقط صنف سوم بودم که معلول شدم و در افغانستان هم معلولیت پایان رویای مکتب رفتن است چون زینه ها و راه های صعب العبور که فقط تانگ از آن می تواند عبور کند همیشه مانع و سد سر راه استند.

هیچ وسیله ای دیگری هم برای بیرون رفتن از چهار دیواری خانه و تعین سرنوشت و آینده وجود نداشت و همه راه ها به بنبست می رسیدند.

یک روز یک دوستم به عنوان تحفه یک کتاب پولیسی جنایی را (یکی از آن رمان های بازاری و غیر حرفه وی که خیلی ها امروزه خواندن آنرا بیهوده می دانند اما من به دلیل آنکه این رمان ها مرزی است بین رمان غیر حرفه ای و حرفوی و باید به رسیدن به رمان حرفوی از آن گذشت، آن را می پسندم و خواندش را به کسانی که تازه می خواهند به کتاب خوانی رو بیاورند توصیه می کنم) به عنوان تحفه برایم داد.

کتاب را با ولع و علاقمندی تمام خواندم.

نه یک بار و دوبار و سه بار بلکه دها بار.

از دوستم خواستم باز هم برایم کتاب بیاورد.

دوستم (دوستانم) بازهم لطف کرده و باز هم کتاب آوردند. خودم هم دست و آستین را بر زده و در جستجوی کتاب برآمدم. تمام دار و ندار و مایملکم را کتاب خریده و یا به کرایه گرفتم و همیشه بزرگترین خواهشی که از فامیل و دوستانم می‌کردم این که برایم کتاب و مجله برای خواندن بیاورند.

آن روزها به جای خوردن، نوشیدن، خوابیدن و حتی به جای زنده گی کتاب می‌خواندم و تقریباً موضوع معلولیت، نداشتن دو پای سالم و ظلمتی را که من و دیگر افغان ها در آن دست و پا می زدیم از یاد برده بودم.

بعد کم کم پایم به دنیای کتاب ها و رمان های حرفوی باز شد.

بیش از ده بار همراه با بوف کور صادق هدایت در نیمه شب ها ناله کردم، برای رنج ها و اضطراب مادر گورکی چشم هایم را کور کردم، به آوای شگفت انگیز وحش جک لندن با جان و دل گوش دادم و بارها و بارها به دنیای جادویی مارکز پرواز کردم و دنیا را از دریچه چشم های آنان دیدم و …

آدم جنگی های سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۵ و اختناق و ظلم و وحشت دوره طالبان خیلی از آدم ها را وادار کرده بود تا چشم های شان را به روی حقیقت کاملاً بسته و آرزوها و خواب های از دست رفته شان را در دنیای رویا جستجو کنند چون دنیای حقیقی هیچ ارمغانی به جز سیاهی، بدبختی، حسرت، اشک و اندوه برای آنان نداشت.  

اطفال هم از این امر مستثنی نبودند.

آنها آدمی مثل مرا گیر آورده بودند تا به دور سه چرخه ام پروانه وار حلقه زده و برای شان قصه های کتاب هایی را که خوانده بودم بازگو کنم.

قصه ها بیشتر همان قصه های جنایی و پولیسی و افسانه های دیو و پری بودند که اطفال با عشق و محبت تمام به آن گوش داده و مرا هم به عنوان دوست قصه گوی معلول شان با جان و دل احترام می‎کردند.

خیلی اوقات برای اینکه قصه را جالبتر کرده و بر شور و هیجانش افزوده باشم چیزهای از خودم به آن اضافه میکردم و زمانی هم که ذخیره قصه هایم تمام می‎شد یک چیزهایی را از خودم سرهم کرده و به عنوان قصه تحویل بچه ها می‎دادم و آنها هم بدون آنکه کوچکترین بویی ببرند از شنیدن آن قصه ها لذت می‎بردند.

از اینکه می‎توانستم به آن آسانی آن بچه ها را فریب بدهم از خوشحالی در پوست خودم نمی‎گنجیدم و بعد …

با خودم فکر کردم حالا که این بچه ها و حتی بزرگترها به این همه آسانی فریب می‎خورند و قصه هایم را باور می‎کنند پس چرا به صورت حقیقی قصه ننویسم و یکی از آن خواب های زمان کودکی ام را به حقیقت مبدل نکنم.

بدون آنکه کوچکترین چیزی در مورد تکنیک نوشتن بدانم، شروع کردم به نوشتن.

غریب بودیم اما نه آن قدر که نتوانم چند پارچه کاغذ و یک قلم برای نوشتن مهیا کنم.

می‎خواستم داستان کوتاه بنویسم اما هر داستان کوتاهی که در ذهنم فقط چهار صفحه را برای آن اختصاص می‎دادم چهل صفحه می‎شد و هنوز هم حرف های که می‎خواستم نا گفته باقی می‎ماند بدون آنکه پایانی برای آن متصور باشد.

نوشتن داستان کوتاه را کنار گذاشتم چون متوجه شدم که داستان کوتاه برای روح بزرگ و ماجراجویم و بیان حرف ها، فریاد ها، و ناله هایی که سالها در دلم تلمبار شده بود خیلی کوچک است و باید راه دیگری را جستجو می‎کردم.

و راه دیگر (تنها راه باقی مانده) نوشتن داستان بلند (رمان) بود.

رمان نوشتن به همین سادگی؟

خوب این چیزی بود که آن روزها فکر می‎کردم و یا هم خواندن آن همه کتاب و رمان به من این تصور کاذب و احمقانه را داده بود.

فکر می کردم اگر روزانه دو صفحه بنویسم هر دو ماه یک رمان یکصد و بیست صحفه‎یی را به پایان خواهم رسانید و …

اما اینطور نبود.

گاهی برای نوشتن یک خط یک شب سیاه سفید می‎شد، گاهی زنده گی، سختی های معلول بودن و غم ایام، ماه ها فرصت قلم به دست گرفتن را نمی‎داد و زمانی هم کلمات در مغزم منجمد می‎شد و بعد از ساعت ها تلاش و قلم زدن، تنها چیزی که باقی می‎ماند چند تکه کاغذ خط خط شده و درهم و برهم مثل زنده گی خودم بود.

وقتی بعد از آن همه مصیبت و بدبختی سی یا چهل صفحه از چیزهایی را که نوشته بودم و هیچگاه اسم نداشتند، می‎‎‎خواندم و آنرا با رمان هایی که قبلاً خوانده بودم مقایسه می‎کردم می‎دیدم که چقدر مزخرف، پوچ و بیهوده نوشته شده است و بعد …

در یک لحظه همه‎اش را پاره کرده و به مادرم می‎دادم که آتش سماوار را با آن روشن کند و بعد به فکر نوشتن یک چیز تازه می‎افتادم.

تمام زنده گی‎ام شده بود نوشتن، پاره کردن، دوباره نوشتن و دوباره پاره کردن.

خدا می‎داند که در آن سالها چقدر داستان نیمه کاره نوشته و بعد پاره کرده و مادرم آتش سماوار را با آن روشن کرده بود.

از آن موضوع چندان ناراضی نبودم. حداقل فایده نوشتن این بود که دیگر مجالی برای فکر کردن به بدبختی ها و سیاهی های زنده گی باقی نمی‎ماند و همیشه می‎شد به تمام آرزوها و خواب هایی که در دنیای حقیقی فقط خواب و رویا باقی می‎ماندند در دنیای جادویی رمان رسید و جامه حقیقت به آن پوشاند.

افغانستان کشوری نیست که آدم بتواند با یک حرفه و یا یک طریقه و روش بتواند چرخ زنده گی را به پیش ببرد. برای آبرومند زنده گی کردن آدم باید چندین حرفه و در عین حال زیرکی، صداقت، رندی و حتی دو رویه گی و اینکه بتواند چهره حقیقی‎اش را همیشه پشت یک نقاب پنهان کند را در کنار هم داشته باشد.

وقتی که طالبان سقوط کردند چیزی در حدود ده دوازده سالی از معلولیتم گذشته بود. آن زمان تقریباً قبول کرده بودم که اصلاً معلول به دنیا آمده ام و دیگر حسرت روزهایی را که قدم می‎زدم و یا فوتبال بازی می‎کردم را نمی‎خوردم.

این را هم پذیرفته بودم که دیگر هرگز قادر نخواهم شد روی پاهایم بیاستم مگر اینکه یک معجزه اتفاق بیافتد.

پس باید زنده گی کردن به طریقه یک معلول را یاد می‎گرفتم.

نوشتن را، به دلیل اینکه هیچ گونه آموزشی در آن عرصه ندیده بودم و هیچ آینده روشنی پیش رو دیده نمی شد و در ضمن هیچ گونه رابطه ای با آدم های بیرون از چهار دیواری خانه ما نداشتم، نمی شد یک حرفۀ مطمین برای پیش بردن چرخ زنده گی به حساب برد.

رفتم به یک کورس آموزش زبان انگلیسی و کمپیوتر و ماه های بعد از آن را مثل آدم های جنون زده زبان انگلیسی خواندم و کار کردن با کمپیوتر را یاد گرفتم.

این آغاز یک نبرد بود.

نبرد من با جامعه و مردمی که هرگز وجود یک معلول را (دختر و پسر) در بین خودشان قبول نداشته و همیشه با نگاه های متفاوت و غیر معمول و با الفاظ زشت پذیرایی اش می‎کردند.

 

با خیره سری و سماجت، تمام نگاه های تحقیرآمیز و دلسوزانه مردم را نادیده و الفاظ زشتی مانند (شل، شوت، لنگ کل و کور) را ناشنیده گرفتم، جاده های ناهموار و پر پیچ و خم را که اصلاً برای یک آدم معلول ساخته نشده بود پیمودم، در یک آموزشگاه خصوصی زبان و کمپیوتر به حیث استاد مشغول تدریس زبان انگلیسی و کمپیوتر شدم و شاگردانم هم وقتی متوجه شدند که یک موجود خیلی متفاوت و عجیب و غریب نیستم با من انس گرفتند، در دفتر یک هفته نامه به کار ترجمه شروع کردم، رفتم به یک کلپ ورزشی و شروع کردم به آموزش تینس روی میز، در محافل و نشست های ادبی شرکت کردم و خلاصه دست به هر کاری که انجام دادن آن برای یک آدم معلول تقریباً ممنوع بود زدم و …

موازی با این جریانات از کار نوشتن هم غافل نبودم.

انترنت پنجره دیگری را به سوی یک دنیای نوین بروی من و خیلی آدم ها گشوده بود.

داستان های کوتاه، نوشته ها (و حتی گاه گاهی که خیره سری کرده و شعر می سرودم) را برای سایت های ادبی، رادیوها، و تلویزیون ها و رسانه های چاپی می فرستادم که گاهی نشر می شدند و گاهی هم راه شان را به سوی باطله دانی ها باز می کردند.

یک روز بعد از آنکه با دوستانم به دیدن یک مسابقه سگ جنگی رفته بودم حین برگشت به خانه ایده یک داستان کوتاه به فکرم رسید.

تصمیم گرفتم بعد آن که تمامش کردم اسمش را بگذارم (سگ ها می جنگند).

شروع به نوشتن کردم. اما باز هم و مثل همیشه کار به نوشتن داستان کوتاه ختم نشده و جنگ سگ ها دوامدار و طولانی شد.

چهل صفحه .. پنجاه صفحه .. شصت صفحه و …

اینبار وقتی داستان را دوباره خواندم دیگر پاره اش نکرده و به مادرم ندادم که آتش سماوار را با آن روشن کند بلکه در عوض کوشش کردم اشتباهاتی را که وجود داشت اصلاح کنم و برای خوب و بهتر نوشتن تنها به عقل و اندیشه ضعیف خود اکتفا نکرده بلکه از دیگران هم کمک بخواهم.

خوب، بالاخره هرچیز یک آغازی دارد.

من هم تصمیم گرفته بودم جنگ سگ ها را آغاز رسمی کار نویسنده گی ام قرار بدهم. نمی شد که تمام عمر را در مرحله آزمایش سپری کرده و به دلیل ترس از روبرو شدن با جامعه همیشه در تاریکی و سایه قدم بزنم.

پنج سال تمام از سالهای زنده گی ام صرف نوشتن این داستان شد.

پنج سال در بدترین وضعیت، در خانه، در دفتر، در راه، در خواب و بیداری داستان را نوشتم.

خیلی ها می گویند که مقابل نور مهتاب درس خوانده و چیز نوشته اند و …

خوب من در نور مهتاب درس نخوانده و چیزی ننوشته ام اما هیچ وقت از یادم نمی رود وقتی را که مادرم فریاد می زد:

– بچیم خو (خواب) شو که تیل الیکینه خلاص کدی.

و پدرم هم با نارضایتی می گفت:

– خو شو او بچه که صبح وقت کار می روی و سر درد می شی.

و من هم کوشش می کردم نور چراغ تیلی (اریکین) را تا حدی کم کنم که فقط بتوانم قلم و صفحه مقابلم را ببینم و به نوشتن ادامه بدهم.

بدینترتیب چند سال دیگر گذشت.

جنگ سگها بالاخره تمام شد.

بعد از ختم کتاب اول خودم آنرا بیش از صد مرتبه خواندم و چیزهایی را به آن اضافه کرده و چیزهایی را پاک کردم.

اولین کسی که کتابم را بهش عرضه کردم خالد نویسا قامت بلند ادبیات داستانی افغانستان بود. او با حوصله مندی تمام آنرا تمام و کمال خوانده و با توصیه هایش داستان را به کلی دگرگون ساخت و بعد ازو نوبت به نویسنده گان دیگر مثل سید محمد تقی اخلاقی، مژگان ساغر شفا (شاعر) و صدیق رهپو طرزی رسید که هرکدام به نوبه خودشان  

با نظریات شان در بهترشدن کتاب سعی و کوشش تمام کردند. (مخصوصاً جناب صدیق رهپو طرزی که زحمت ویراستاری کتاب را نیز بر عهده گرفت).

کتاب را به چند نفر دیگر نیز عرضه کردم تا پیش از چاپ بخوانند و نظرشان را برایم بگویم. یکی دو نفر آنرا تایید کردند و یکی دو نفر هم به من توصیه کردند تا بیشتر کار کنم و …

یک نفر هم وقتی کتابم را خواند با بی رحمی تمام گفت که خیلی از نویسنده گان در واپسین سالهای زنده گی، کتاب ها و نوشته های اولیه شان را آتش زده و از نوشتن آنان اظهار تاسف کرده‎اند.

شاید منظورش این بود که کتاب من هم ارزش خواندن را ندارد و باید آتشش بزنم که من این توصیه ظالمانه اش را محترمانه نپذیرفتم.

شروع امسال (۱۳۹۱) دل به دریا زده و تصمیم گرفتم کتابم را چاپ کنم که کردم و امروز هم آخرین مرحله چاپ سپری شده و کتاب از چاپ برآمد.

از آن روزی که معلول شدم و فکر می کردم دنیا به آخر رسیده است تا امروز که کتابم چاپ شد خیلی چیزها تغیر کرده است.

من حالا در یک دفتر خیریه بین المللی (کمیته بین المللی صلیب سرخ) کار می کنم.

به گفته سهراب سپهری روز و حالم چندان بد نیست.

نوشتن قسمتی بزرگی از زنده گی ام را تشکیل می‎دهد. یک لحظه هم از نوشتن و یا فکر نوشتن غافل نیستم. گاه گاه چیزهایی به عنوان شعر می سرایم.

ورزش می کنم.

در محافل ادبی شرکت می کنم.

حالا برق داریم و نه تنها مجبور نیستم نوشته هایم را پیش نور چراغ تیلی و با دست بنویسم بلکه آنرا در روشنایی برق و در کمپیوترم تایپ می کنم.

از قدم زدن در میان مردم وحشتی ندارم و تاریکی ها را تقریباً پشت سر گذاشته ام و اگر بتوانم چشمان حرص و دنیا پرستی ام را کور کنم می توانم ادعا کنم که آدم خوشبختی استم.

اما با و جود این همه یک چیز تا هنوز تغیر نکرده است.

هنوز نگاه های مردم متفاوت و عجیب و غریب مردم به یک دختر و پسر معلول تغییر نکرده است، هنوز هم آنها یک دختر و پسر معلول را در میان شان قبول ندارند و هنوز هم نبرد من با این دنیا و این آدم ها ادامه دارد.

کتاب سگ ها می جنگند تاکیدی است بر ادامه این نبرد و جنگی که فقط با نیروی ایمان و امید به آینده و فردای روشن می توان در آن پیروز شد.

 

*****

نمی دانم از کی ها و کدام ها به این خاطر این همه خوشبختی و سعادتی که امروز در زنده گی ام وجود دارد سپاس گذار باشم؟

از خداوند که با وجود آنکه بندگان ناصالحش دوپای سالم را از من گرفتند، آنقدر به من ایمان و اراده قوی داد که هیچ گاه تسلیم غم ها و مشکلات نشده و هرگز به پشت سرم نگاه نکردم؟

از خودم که مثل یک پشک هفت جان و سخت سر این همه سختی، بدبختی و روزهای کبود را سپری کرده و هنوز نمرده ام و همیشه کوره راه های زنده گی را به امید یک فردای بهتر و روشنتر قدم زده ام؟

از فامیلم که همیشه و در هر حالتی یار و یاورم بوده و هیچ گاه مهربانی و لطف شان را از من دریغ نکرده اند؟

از مژگان ساغر شفا که تمام این سالها همانند یک فرشته نگهبان از هیچ گونه محبت و کمکی در حقم دریغ نکرده است و باید یک هزار سال زنده بمانم تا بتوانم یک در هزارم از محبتها و خوبی هایش را جبران کنم؟

از محدود دوستان و همکاران خوبم که همیشه با خوبی های شان به من احساس زنده بودن را داده اند و در بحرانی ترین و تلخ ترین لحظه های زنده گی ام وقتی به عقب نگاه کرده ام سایه مهربان شان را پشت سرم دیده ام؟

 و یا هم …

از همه تان سپاسگذارم و این اثر ناچیز را با تمام وجود و  روحم به همه تان تقدیم می کنم.

باز هم و تمام عمر برای تان می نویسم و کوشش می کنم بهتر بنویسم.

گر بمانیم زنده بردوزیم

جامه کز فراق چاک شده

ور بمردیم عذر ما را بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده

با تقدیم حرمت

سید محمد اشرف فروغ

کابل

 

۳ پاسخ به “و سگ ها می جنگند از چاپ برآمد”

  1. شهلا ولیزاده گفت:

    جناب اشرف جان فروغ، نخست تبریکات صمیمانه ام را بپذیر و ثانیأ اینکه گر چه خود در آسایش نسبتأ به دیگران زیسته و رشد کرده ام، اما هنوز هم احساسات انسانیم با من شریک بوده و همه دردها و دشواریهایت را حس کردم. واقعأ تقدیر میکنم آن همتت را،سبز میخواهم احساساتت را و شگوفا آن دل روشنت را. سپاس!

  2. قیوم بشیر گفت:

    دوست فرهیخته جناب سید اشرف فروغ ! نخست از همه صمیمانه ترین تبریکاتم را بمناسبت این مؤفقیت بزرگ پذیرا باشید. داستان غم انگیز زنده گی شما را که با احساس عمیق انسانی همراه بود در حالی خواندم که درد ورنج غربت ودوری از دامان مادر وطن مرا می آزارد، این داستان زنده گی فروغ نیست ، بلکه داستانی است از زنده گی بسیاری از هموطنانم که جبر زمان بر آنها ضربه زده و آزار شان داده است ، من از استعداد سرشار شما دوست عزیز با دل وجان استقبال نموده و زحمات شما را ارج می نهم ، سعادتمند وکامگار باشید. با عرض حرمت

  3. admin گفت:

    دوست گرامی آقای اشرف جان فروغ !
    ضمن عرض سلام نشر کتاب و سگ ها می جنگند را از ضمیم قلب به شما همکاز عزیز صمیمانه تبریک و تهنیت عرض نموده موفقیتهای بیشتر برایت آرزو میکنم و خواندن این کتاب را به هموطنان گرامی توصیه مینمایم.
    با عرض حرمت
    مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما