مه دگه عید نمیخواهم!
تاریخ نشر پنجشنبه ۱۷ سرطان ۱۳۹۵ – هفتم جولای ۲۰۱۶ – هالند
مه دگه عید نمیخواهم!
استاد درمحمد وفاکیش
شب عیدرمضان بود ، خیال پوشیدن کالای نو و خوردن پارچه گوشت ګوسفندی که نوریه زن همسایه دربدل شستن کالا به خواهرش زهرا داده بود ، سخی را چنان شاد و شنگل ساخته بود که هر طرف حق و ناحق خیز می انداخت و پیهم از پدرش ایوب که روی صفه نشسته و با تاب دادن جیلک از مقدار کورک رشته شده یی که به بازویش تاب داده بود ، تارهای ظریفی بیرون میآورد، می پرسید:
بابه چند ساعت دیگه به عید مانده ؟
پدر که غرق دنیای پراز شادمانی پسرش در شب عید رمضان بود ، جیلک را با انگشتان دست راستش به شدت تاب داد و در حالیکه تار بیرون آمده از لای غونده یی کورکی که بدست چپش پیچیده بود به جیلک می پیچید با لبخندی گفت :
پس ازخوردن نان شو بخواب ، صبح وقتی بیدار شدی، دیدی که آفتاب از کلکین داخل خانه شده بفام که عید شده است .
سخی صبح باعجله از خواب بیدار شد ، بعداز خوردن یک پارچه نان خشک با چای تلخ ، کالایش را که یک دست کالای آبی رنگ که خواهرش زهرا روی یخن آن را گلدوزی نموده بود پوشید . زهرا واسکت چرمی دوزی شده یی را که پدرش ایوب از فروش یکجوره دستکش کورکی دستباف برای سخی خریده بود به برش کرد و به شانه اش دستمالی را که دستدوزی نموده بود سنجاق کرد ، سخی به نظرش خیلی مقبول آمد ، برای اینکه از نظر بد در امان بماند ، با سرمه خط سیاهی به نوک بینی اش کشید .
ایوب عصایش را برداشت ، پتویش را به شانه گرفت ، یک افغانی طورعیدی بکف دستان کوچک طفلش گذاشت . سخی خیلی خوشحال شد، چرا که تا آنوقت هرگز پول نقد کسی برایش نداده بود . اگر ضرورتی پیدا میشد ، خواهرش زهرا چیزی آرد ، گندم یا جوار را به دستمالی بسته برایش میداد ، تا آنرا به دکان صوفی برده جنس مورد ضرورت را بیاورد .
سخی به سوی محل برگزاری میله عید رمضان که نزدیک خانه شان بود روان شد.
دیدن لباسهای رنگارنگ کودکان، کلان سالان وانواع میوه های خشک و بازیچه های اطفال که فروشنده گان در بسا طهای شان چیده بودند ، برایش خیلی خوش آیند می نمود .
دلش به طرف چیزهای مختلف هو میزد ، اما وقتی پولی که درکف دستش بود به آنها نزدیک میکرد، باکراهت بسویش دیده میگفتند :
بااین پول چیزی نمیتوانی بخری ؟
او به همه بساطها سر زد تا که به میدانی رسید ، در وسط میدان، ماما غفور اسپکهای چوبی اش را نصب کرده بود .
تعدادی از دختران و پسران هم سن و سالش جهت سوارشدن به اسپکهای چوبی صف بسته بودند. سخی هم به صف ایستاد شد ، وقتی نوبتش رسید، پول کف دستش را به ماما غفور پیش کرد. او در حالیکه به چشمان سخی خیره خیره دید ، او را بالای یکی ازاسپکها شاند .
سخی خوشحال شد که باپولی که به کف دست داشت، توانست به یکی ازآرزوهایش که سوار شدن به یک اسپک چوبی بود رسید .
اسپکها به راه افتادند . اسپک سخی که گوشهای چورداشت سرعت گرفت . لحظه یی نگذشته بود که فکر کرد درمیان جاده یی که به دو طرف آن تما شاچیان صف بسته بودند ، اسپکش از همه میخواست پیش شود که ناگاه سرعت دویدن آن کم گردید، تا حدی که کاملا ایستاد شد . سخی مشوش شده خواست چیزی بگویم که دستهای درشت ماماغفور زیر قولهایش دوید و او رااز اسپک به پائین کشیده
گفت :
با پولی که تودادی فقط همین قدر میتوانستی چرخ بخوری ؟
سخی ازاینکه ازمسابقه مانده بود گلونش عقده کرد ، چشمانش پراز اشک شد به خانه برگشت .
پدرش را دید که مثل دیگران لباس نو نپوشیده ، ا زغنده کورکی که به بازو تاب داده با چرخ دادن چیلک تارهای باریکی بیرون می آورد .
دراین موقع وقتی سخی را باچشمان پرازاشک دید گفت :
بچه شیرینم چه شده ؟
سخی بعداز مکثی گفت :
چیزی نشده ، مه دگه عید نمیخواهم .
د. وفاکیش
درود به دانشمند محترم جناب استاد در محمد وفاکیش ،ضمن عرض سلام طاعات و عبادات تان فبول در گاه حق . تشکر از داستان عیدی تان. عید سعید فطر را بشما ، خانواده محترم و هموطنان عزیز تبریک عرض میکنم. موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر
قصه دلخراش سخی مرا شوکه کرد، برگزاری عید برای کسانیکه پولدارند بسیار لذت بخش است ولی برای کسانی مثل سخی طفل زنده گی زیر فقر دارند برگزاری عید هیچ معنی ندارد. به امید آنروزیکه خداوند فقر را از افغانستان بزداید مشروط بر اینکه ثروت مندان فقرا مساعد نمایند تا بتوانیم در کنار یکدیگر روز های عید را با همه آنانیکه از تنگدستی بیرون آینده و خوشی شان آغاز شود.
دوست گرانقدر ژورنالیست محبوب وطن مهدی بشیر از دقت جدی و ابتکارات تان در نشر مطالب ار سالی اینجانب عالمی سپاس.