بازگشت
نـوشتـه : سمیع الدین افغانی
بازگشت
داستان کوتاه
قسمت دوم
تاریخ نشر پنجشنبه ۱۲عقرب ۱۳۹۰ – سوم نوامبر ۲۰۱۱
مـــادرنسیم نیزموادی و لوازم مورد نیاز وضرورت سفر را اماده ساخته و به کمک نسیم در موتر جا بجا نموده وبعد از چنددقیقه هرسه به صوب شهر زیبا جلال اباد به راه افتادند۰
مادر با نسیم در سیت پیشرو و نازی خواهرش در سیت پشت سرموتر تکیه زد۰
لخظه سکوت در بین شان حکمفرما بودبعد ازچنددقیقه مادرش روبه نسیم کرد وګفت :
نسیم بچیم !
مدتهاست موضوعی را میخواستم برایت بګویم ولی۰۰۰
نسیم سرعت موتر را اهسته ساخته رو به مادر کرد بعدا دوباره به پیشرو نګاه کرد وګفت : مادر بګو چه میخواستی بګویی؟
مادرش ادامه داد:
بچیم!
پدرت را خداوند بیامرزد ، هر انسان در قبالش مرګ دارد، پدر ، مادر و پدرکلانهای ما چه شدند ، همه میروند و می میرند ، باهمت باش تویک مرد استی به اینده ات به اندیش وقتی میرسد که تو خود پدر میشوی به زندګی شخصی خودت کمی تــــوجه کن، حالا مــــامـــور دولت استی وصاحب مــــعاش، همین حــــالا جوان استی وقتش است کــــه مسول یک فامیل مستقل باشی ۰
نسیم صحبتش راقطع کرد وجــــواب داد:
مادر شما چه میــــګین مګر حالا مسولیت خانه به دوشم نیست؟ مــــادر جان شما ،نازی هــــر سه مــــا یک فامیل مستقل ګفته نه میشیم ؟
مادرش ګفت :
نی بچیم مطلبم را درست نه فهمیدی چیزی را که میخواهم برت بګویم او موضوع نامزادی تو است ،فکر میکنم که موقع اش است به خاطراینکه از یکطرف تحصیل ات را به پایان رسانــــدی واز طرفی مه هم درهوس دیدن عروسی و عروس ز یبا توهستم۰
نسیم ګفت : بلی بلی مادر جان مطلب شما را ګرفتم ۰
نسیم در فکررفت، مادرش چند لحظه وی را به حالت خودش ګذاشت وبعد ادامه داد :
نسیم بچیم!
یګانه ارزوی پدرت ای بود که تو پدر شوی ۰
نسیم در حا لیکه به سرک نګاه میکرد ، اهی کشید و ګفت : بلی مادرشما درست میګین ودر فکری نادیه افتا دو با خود چنین زمزمه میکرد :
اه ! نادیه که چقدر به قلبم نزدیک هستی، همین حالا به یادی تو قلبم میتپد ، ای کاش میتوانستم این احساس قلبم را برایت اظهار میکردم۰
بلی ! کسی که نسیم به یادش افتیده بود نادیه هم صنفیی دوران تحصیلش بود، نادیه با بر خورد و روش نیکواش قلب نسم را تسخیر کرده بود۰
بعد ازطی مسافه ای مادرش ر وبه کردنسیم ګفت :
بچیم وقتی زیاد داریم بهتر است لحظه ای درین سبزه ها پیاده شویم۰
نسیم جواب داد :
فکری خوبی است مادر جان،مه هم ازین سبزه های پهلوی دریا خوشم می اید واهسته بریک ګرفت ۰
با ګرفتن بریک نازی که در سیت پشت سرخوابید ه بود از خواب بیدار شد وهر سه به طرفی سبزه ها پیاده شدند۰
نازی پهلوی دریا پا هایش را در اب فرو برد ، مادرش به ششتن رویش مشغول شد ونسیم در پهلوی دریا بالای سنګی بزرګی نشست وبه دریا نګاهی عمیقی نمود، وبه یادی ان لحظه ها شـــدکه روزی نادیه و خواهر خوانده هایش درخانه شان مهمان بودند، نادیه در حالیکه بسیار خوش بود شوخی کنان رو به نسیم کرد وګفت :
اجازه است چند سوالی از شما داشته باشیم ؟
نسیم با خونسردی جواب داد:
بلی بفرمایین۰
نادیه : خوب می خواهم بپرسم در زندګی ات چه ارزو داری ؟
نسیم :ارزویم در زندګـــی این است تـــا بتوانم بـــه مردم و جامعه ام مورد خدمت قرار ګیرم،میخواهم کاری کرده باشم که در ان مفاد مردم وجامعه مانهفته باشد۰
نادیه : خو ب اګر سرمایه دار میبودی چه میکردی؟
نسیم :پولم رادر جهت تقویه صنعت کشور به کار می انداختم و به ناتوانان کمک میکردم ۰
نادیه :چقدر فکری عالی فکر نمیکردم اینقدر احساس وطنپرستی در وجودت قوی باشد؟
نسیم :ای تنها وظیفه مه نی بلکه وظیفه هر فردی از افرادی جامعه ما است ، بلخصوص در جوانان باید این روحیه فوقالعاده قوی باشد به خاطری که جوانان نیروی ســــازنده جامعه بوده و در هــــر قــدم باید در عمران،ابادی وسر سبزی این دیار بکوشند۰
نادیه : خوب سوال اخری طوری طرحه میشه که درزندګی به چه وکی علاقمند هست ؟
نسیم : درزندګی ام مادری مه دوست دارم همچنان خــــاک و وطنم را وبالا خره دشت ،صحرا، کوه و دمن این سر زمین ابایی ام را۰
نادیه:بسیار عالی ومقبول خوب حالا یک سوالی شخصی ، در مورد شریک زندګی اینده ات چه تصمیم داری؟
با اخررسانیدن سوال نادیه همه خواهرخوانده هایش خنده کردند ومطلب شوخی وی را فهمیدند۰
اطاق را سراسر خنده ګرفته و نسیم به یادی ان لهظه ها با خود خنده کرد، ناګهان متوجه شد که درکجا است ، از جا برخاست وبه مادرش صدا کرد:
مادر جان بهتراست برویم و هر سه دوباره در موتر نشسته وبه راه افتادند۰
ادامه دارد
دیدگاه بگذارید