افسانهٔ خورشید و مهتاب: معجون جادویی جوانی
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جمعه ۳۰ قوس ( آذر) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۰ د سامبر ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا
افسانهٔ خورشید و مهتاب:
معجون جادویی جوانی
در سرزمینی دوردست، خورشید و مهتاب، زوجی بودند که سالهای بسیاری را با عشق و همراهی کنار هم سپری کرده بودند.
خورشید مردی پرشور و پرماجرا بود که همیشه به دنبال کشف اسرار جدید بود، و مهتاب زنی آرام و دانا که راز شاد زیستن را در لحظههای کوچک میدید.
روزی خورشید در کتابخانهٔ قدیمی قصرشان یک طومار عجیب پیدا کرد. روی طومار نوشته شده بود:
“معجون جاودانگی؛ راهی برای بازگرداندن جوانی و نیرو.”
او با هیجان طومار را به مهتاب نشان داد و گفت: “این همان چیزی است که نیاز داریم! فکرش را بکن، دوباره مثل سالهای اول قوی و پرانرژی میشویم!”
مهتاب که داشت گیاهی را برای دمنوش میبرید، نگاهی به طومار انداخت و با خنده گفت: “خورشید جان، ما همین حالا هم برای همدیگر بهترینیم.
اما اگر تو میخواهی، امتحان کن. فقط قول بده که آشپزخانه را به آتش نکشی!”
خورشید با شوق به دنبال مواد لازم رفت. دستور معجون ساده نبود:
یک قطره شبنم از گل طلایی، پوست درخت زمردی، یک پر از پرندهٔ آتشین، و کمی عسل کوهی.
او با هزار زحمت همه مواد را جمع کرد و در دیگچهٔ مسی ریخت. وقتی معجون آماده شد، بوی آن چنان عجیب بود که حتی گربهٔ خانه از آشپزخانه فرار کرد.
خورشید یک فنجان از معجون را برداشت و با اطمینان به مهتاب گفت:
“تو هم باید امتحان کنی. این راز زندگی جاودان است!” مهتاب با لبخندی زیرکانه گفت: “اول تو بنوش، تا ببینم چه میشود!”
خورشید معجون را نوشید و ناگهان احساس عجیبی کرد. چشمهایش پر از برق شد و فریاد زد: “من پر از انرژیام!
بیا ببین چه کارهایی میتوانم بکنم!” او از قصر بیرون دوید، درختان کهنسال را با یک دست بلند کرد، کوهها را بالا رفت و حتی رودخانه را شنا کرد.
اما وقتی به شب نزدیک شد، روی زمین افتاد و گفت: “مهتاب! فکر کنم اشتباه کردم… این معجون مرا بیش از حد جوان کرده، حالا حتی نمیتوانم یک لحظه آرام بگیرم!”
مهتاب که با چای گرم منتظرش بود، لبخندی زد و گفت: “خورشید عزیزم، نیروی واقعی در آرامش و شادی است، نه در دویدنهای بیپایان.
معجون جادویی ما همین لحظههایی است که کنار هم داریم.”
خورشید به حرف مهتاب گوش داد و فهمید که نیروی واقعی، در خندههای شبانه کنار آتش و نگاه گرم او نهفته است.
از آن روز به بعد، دیگر به دنبال معجون نرفت، بلکه هر شب کنار مهتاب مینشست و میگفت:
“راز جاودانگی من، تویی، مهتاب من!”
شکیبا شمیم