مرا با خویش بگذار و بگذر
حسیب شریفی
مرا با خویش بگذار و بگذر
داستان کوتاه
تاریخ نشر چهارشنبه ۲۱ جدی ۱۳۹۰ یازدهم جنوری ۲۰۱۲
روی لبه ی بام می آید و باز به گشت و گذار مردم خیره می شود. از این مشغولیت خوشش می آید. به همه که نگاه می کند؛ هرکس به نحوی مشغولیتی دارد و به کاری مصروف است. تا نزدیکی های ظهر یک بسته سیگار را تمام می کند. در همسایه گی اش سماوار است، مرتب چای می نوشد و به کار و بار مردم خیره می شود. همه چیز برایش مکرر است. زندگی خودش با دیگران. فکر می کند همه چیز به جز تکرار چیز دیگری نیست. چیز تازه ای به نگاه اش نمی خورد. از بالا به پایین که نگاه می کند دست فروشان روی جاده را می بیند که بیشتر از فکر فروش به فکر پولیس هستند؛ مثل این که از حادثه ای خبر شوند یکباره بازار دست فروشان به هم می خورد و همه فرار می کنند. با آن هم جنب و جوش مردم ادامه دارد و هرکس دنبال کارش است.