القصه…
تاریخ نشر شنبه ۱۷ دلو ۱۳۹۴ – ششم فبروری ۲۰۱۶ هالند
القصه…
نورالله وثوق
….
القصه که ورد همگان گشته صدایم
آیینهی فریاد زمان گشته صدایم
زنهار مپندار که در خلوت اسرار
آوای فلان ابن فلان گشته صدایم
ترسی ز سرازیری خوکان جهان نیست
تا خسرو ملک یُمَگان گشته صدایم
آهنگ بلوغ سخنم را نشنیدی
بشنوکه چه اندازه جوان گشته صدایم
افتاده چنانچه به دهان همه مردم
نقل سر هر مجلس و خوان گشته صدایم
ازتک تک لعل لب شیرین دهنان پرس
در هر گذری ورد زبان گشته صدایم
از مرز زبان گرچه گذشته است ولیکن
هم سر حد احساس گران گشته صدایم
از ایل و تبارش نتوان گفت که عمریست
هر وسوسه را دشمن جان گشته صدایم
سرمستی موسیقی عشاق جهان است
در محفل دل رقص کنان گشته صدایم
همسنگر ویرانگر هر بی وطنی نیست
در کشور جان خط و نشان گشته صدایم
..
نورالله وثوق
تشکر از سروده عالی جناب استاد وثوق ، مانند همیه جالب است. موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر
ممنون دوست فرهیخته ام ؛ موسس سایت دلپذیر بیست وچهارساعت جناب محمد مهدی جان بشیر
ای کشته شعر و ادب بنما کجایی —- در کشور افغان سزاوار ثنایی ///- ای ماه تمام روشنی شام بشانی —- هر دیده نبیند ز کرم گو که کجایی